فکر میکردم بیرون کاخ قشنگ ترین چیزیه که تا حالا تو عمرم دیدم، ولی دیدن داخلش نظرمو عوض کرد...
پرده های مجلل و بلند طلایی، پنجره های بزرگ رو به باغ رو پوشوندن. دیوارا زمینه سفید دارن و روشون طرح های طلایی رنگ برجسته دیده میشه که تا بالای دیوار ادامه داره. و البته دیوارا، خیلی بلندتر از دیوارای عادی ان.
یه سری جاها، صندلی یا مبل های سلطنتی گذاشته شده و کنار اکثرشون، یه میز کوچیکه که روش گل و مجسمه و اینجور چیزا گذاشتن. فرش قرمز بلندی، از دم در شروع میشه و در نهایت به پله های وسط تالار ورودی میرسه و روی کلشون و حتی تا همه قسمتی که پله ها دو راه میشن و از چپ و راست ادامه پیدا میکنن هم ادامه داره.
کسی اینجا نیست، البته به جز چند تا خدمتکاری که دارن دیوارا و وسایلا رو گردگیری و تمیز میکنن. من و لوکاس، آروم آروم میریم به سمت پله ها و من همه تلاشمو میکنم که یهو یه جا نایستم و عین ندید پدیدا خیره نشم به یه چیزی.به پله ها که میرسیم یه نگاه به بالا میکنم... هر چند سریع خودمو لعنت میکنم بابتش. تا چشم کار میکنه همه ش پله ست... انقدری که ادم حتی با نگاه کردن بهش سرگیجه میگیره و خسته ش میشه. امیدوارم حداقل اتاقم طبقه دومی چیزی باشه.
لوکاس تغییر حالتمو حس میکنه و با خنده میگه: "نترس، اتاقت گوشه غربی طبقه سوم عه. از اونجا به بعدم دیگه خیلی رفت و آمدی با پله نداری. نهایت باید بری طبقه دو یا چهار."
"خب... از هیچی بهتره فکر کنم."
و با همین فرمون پله ها رو میریم بالا. طبقه دو... و بالاخره طبقه سه...
فرش قرمزه تا حتی توی کل راهرو های این بالا هم هست. دیوارای این بالا، با یه مشت تابلو و نقاشی و پورتره تزئین شده ن و کنار دیوارا گل و گیاه های زینتی گذاشتن و قدم به قدمی که پیش میریم، یه در میبینیم.
ESTÁS LEYENDO
The Royal Romance عشق سلطنتی فارسی
Ficción Generalهر کسی حداقل یه بار تو زندگیش براش سوال پیش اومده که، من چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ اصلا چطوری کارم به اینجا رسید؟ این اتفاق وقتی برای من افتاد، که به خودم اومدم و دیدم وسط یه سری اشراف زاده و نجیب زاده، دارم برای به دست اوردن دل پرنس تلاش میکن...