هر کسی حداقل یه بار تو زندگیش براش سوال پیش اومده که، من چرا اینجام؟ اینجا چیکار میکنم؟ اصلا چطوری کارم به اینجا رسید؟
این اتفاق وقتی برای من افتاد، که به خودم اومدم و دیدم وسط یه سری اشراف زاده و نجیب زاده، دارم برای به دست اوردن دل پرنس تلاش میکن...
از در طلایی رنگ وارد یه تالار بزرگ میشیم. یه تالار خیلی بزرگ... و خیلی خیلی هم بلند. اونقدر که گردنم میشکنه وقتی سرمو بالا میگیریم تا به سقفش نگاه کنم. روی سقف نقاشیای مینیاتوری فرشته و ابر و آسمونه و ستون های خیلی بلندی، وزن سقف رو تحمل میکنن.
هر طرفو نگاه میکنم، یه چیز عجیب میبینم و همه زورمو میزنم که ضایع بازی و ندید بدید بازی درنیارم. میزهای گرد با رومیزیای طلایی قدم به قدم چیده شدن. یه میز گنده، عقب تالار پر از خوراکیا و نوشیدنیای جورواجوره. از انواع کوکی و تارت و شکلات گرفته تا انواع چیزای عجیب غریبی که من تا حالا اسمشونم نشنیدم.
از کنار اکثر کسایی که رد میشیم، یه سر به نشونه احترام به لوکاس خم میکنن و یه نگاه سرد و عجیب به من. لوکاس همچنان که بهشون لبخند میزنه و سر تکون میده، زیرلب به من میگه: "بهشون توجه نکن. اینا تا حالا خوشگل ندیدن."
بر خلاف حس بدی که از اون همه نگاه گرفتم، میخندم. "سعیمو میکنم."
اما واقعا سخته... تالار زیادی بزرگه و آدما زیادی زیادن... و شاید فقط یه حس کاذب باشه، ولی انگار همه دارن منو نگاه میکنن. و نه از نوع خوشایندش.
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
استرس گرفتم. به شدت. بازوی لوکاس رو فشار میدم و با صدای لرزون میگم: "لوکاس..."
لوکاس اون یکی دستشو میزاره روی دستم. "همه چی اوکیه آنیا. داری عالی پیش میری. نگران هیچی نباش، خب؟"
ولی خب... گفتنش اسون تر از انجام دادنشه. و از کنترل من خارجه. بدون اینکه بفهمم، نفسام تند میشن و دستام شروع میکنن به لرزیدن. لوکاس با نگرانی نگاهم میکنه و میخواد یه چیزی بگه که...
"آنیا!" یه نفر از پشت صدام میزنه. با دیدنش یه نفس راحت میکشم. "هانا! وای، خدا رو شکر که میبینمت."
هانا میاد سمت من و لوکاس. به لوکاس یه تعظیم کوچولو میکنه. "لرد بیومِنت."
لرد؟ بیومنت؟ راستش از این عنوان یه ذره خنده م میگیره. اخه به لوکاس میخوره هر چیزی باشه جز یه لرد. و بیومنت؟ شاید اسم خاندانشونه؟
لوکاس هم در جواب سر تکون میده. "بانو لین."
هانا دوباره رو به من میکنه و با اشتیاق میگه: "خب! اینم بالماسکه! نظرت تا الان چیه؟"