6. مراسم بالماسکه

45 5 0
                                    

از در طلایی رنگ وارد یه تالار بزرگ میشیم. یه تالار خیلی بزرگ... و خیلی خیلی هم بلند. اونقدر که گردنم میشکنه وقتی سرمو بالا میگیریم تا به سقفش نگاه کنم. روی سقف نقاشیای مینیاتوری فرشته و ابر و آسمونه و ستون های خیلی بلندی، وزن سقف رو تحمل میکنن.

هر طرفو نگاه میکنم، یه چیز عجیب میبینم و همه زورمو میزنم که ضایع بازی و ندید بدید بازی درنیارم. میزهای گرد با رومیزیای طلایی قدم به قدم چیده شدن. یه میز گنده، عقب تالار پر از خوراکیا و نوشیدنیای جورواجوره. از انواع کوکی و تارت و شکلات گرفته تا انواع چیزای عجیب غریبی که من تا حالا اسمشونم نشنیدم.

از کنار اکثر کسایی که رد میشیم، یه سر به نشونه احترام به لوکاس خم میکنن و یه نگاه سرد و عجیب به من. لوکاس همچنان که بهشون لبخند میزنه و سر تکون میده، زیرلب به من میگه: "بهشون توجه نکن. اینا تا حالا خوشگل ندیدن."

بر خلاف حس بدی که از اون همه نگاه گرفتم، میخندم. "سعیمو میکنم."

اما واقعا سخته... تالار زیادی بزرگه و آدما زیادی زیادن... و شاید فقط یه حس کاذب باشه، ولی انگار همه دارن منو نگاه میکنن. و نه از نوع خوشایندش.

استرس گرفتم

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

استرس گرفتم. به شدت. بازوی لوکاس رو فشار میدم و با صدای لرزون میگم: "لوکاس..."

لوکاس اون یکی دستشو میزاره روی دستم. "همه چی اوکیه آنیا. داری عالی پیش میری. نگران هیچی نباش، خب؟"

ولی خب... گفتنش اسون تر از انجام دادنشه. و از کنترل من خارجه. بدون اینکه بفهمم، نفسام تند میشن و دستام شروع میکنن به لرزیدن. لوکاس با نگرانی نگاهم میکنه و میخواد یه چیزی بگه که...

"آنیا!" یه نفر از پشت صدام میزنه. با دیدنش یه نفس راحت میکشم. "هانا! وای، خدا رو شکر که میبینمت."

هانا میاد سمت من و لوکاس. به لوکاس یه تعظیم کوچولو میکنه. "لرد بیومِنت."

لرد؟ بیومنت؟ راستش از این عنوان یه ذره خنده م میگیره. اخه به لوکاس میخوره هر چیزی باشه جز یه لرد. و بیومنت؟ شاید اسم خاندانشونه؟

لوکاس هم در جواب سر تکون میده. "بانو لین."

هانا دوباره رو به من میکنه و با اشتیاق میگه: "خب! اینم بالماسکه! نظرت تا الان چیه؟"

The Royal Romance عشق سلطنتی فارسیWhere stories live. Discover now