خب، میدونست که قرار نیست آسون باشه. یک پسر ده ساله قطعا دلش نمیخواد انگشتنما بشه؛ قطعا دلش نمیخواد بعد از دوسال انگشتنما بودن، دوباره اسمش ورد زبون همکلاسیهاش بشه. هوسوک همهی اینها رو متوجه بود. برای همین اخم دونگ ووک رو به دل نگرفت؛ حتی کوبیده شدن در ماشین رو، ندادن جواب سلام و احوالپرسیش رو و در آخر حتی نگاه نکردن بهش و خیره شدنش به بیرون. هوسوک قهر بودن پسرش رو به دل نگرفت، مثل دفعههای پیش، دقیقتر مثل سه سال گذشته.
اما با این حال، صبر و بخشندگیش، مانع سرد شدن قلبش نشد. این چندسال رابطهی پدری و پسریشون افتضاح بود. یک چیزی بدتر از خونهی همیشه به هم ریخته و بیخوابیهای شبانهاشون. وقتی دونگ ووک تازه شیرین زبونیهاش رو شروع کرده بود و چغلی مامانش رو میکرد، وقتی سینهی خودش بالش زیر سر پسرش بود، قسم میخورد که قشنگترین رابطه برای اونهاست. اما بعد از طلاق از یوکی و جدا شدن دونگ ووک از مادرش، همخونه بود بهترین اسم برای رابطشون بود. همون هم به لطف عدم صلاحیت مالی یوکی برای حضانت بود.
جلوی خونه پارک کرد و کمربندش رو باز کرد. با دوباره کوبیده شدن در از جا پرید و پوفی کشید. به پسرش نگاه کرد که وارد خونه شد و در رو پشت سرش بست. طوری رفتار میکرد که هوسوک هم به وجود داشتن خودش شک میکرد. انگشت شستش رو نزدیک لبش برد و عصبی پوست کنارش رو گاز گرفت. نمیخواست خودش رو گول بزنه. اضطراب داشت، افسرده بود و هر بیتوجهی اون پسربچه رو بارها و بارها تو خلوتش جلوی چشمش میاورد و خودش رو سرزنش میکرد.
"تقصیر خودش نبود که رابطهی ۱۴ سالش با یوکی به آخرش رسیده بود." از این جمله شروع میشد و قدم به قدم به عقب برمیگشت تا به خودش ثابت کنه یک پدر خودخواه، یک همسر بیلیاقت و حتی یک فرزند احمق بوده. نگاهش به سمت در خونه چرخید. وقتی دوباره با دری که خیلی وقت بود به انتظارش باز نمیموند مواجه شد، چشمهاش از حسرت و دلتنگی سرخ شدند. چند ماه بود که گاهی با دونگ ووک هم کلام میشد اما با اومدن یونگی و لو رفتن رابطشون پیش پسرش، دوباره به قسمت تاریکشون برگشته بودند. شاید باید از حق خودش میگذشت، از عشقی که به تازگی پیداش کرده بود، شاید باید به خاطر پسرش میگذشت. دونگ ووک گناهی نداشت که به خاطر روابط پدرش مورد نفرت قرار بگیره.
این روزها یک معشوقه ترسو بودن هم به چرخهی بیپایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوش یمنی و رستگاریش بود. پسری که حتی با اومدن اسمش رو صفحهی گوشیش، امنیت و اطمینان به قلبش پا گذاشتند و اشکهاش گونههاش رو طر کردند. وقتی تماس وصل شد یونگی سکوت کرد و به صدای هق هق مرد گوش داد. همینکه کسی بود تا فقط باشه و حضور داشته باشه برای هوسوک کافی بود. چی میشد پسر عزیزش هم این آرامشش رو درک میکرد؟ هوسوک تیکههای وجودش رو کنار هم میخواست، نه اینطور پراکنده و دور از هم.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Auspicious [Sope] Completed
Fanficاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...