_"سوک، طبیعیه زمان ببره. دونگ ووک سنی نداره، معلومه احساس بدی پیدا میکنه." و چایی گرم رو روی میز گذاشت. هوسوک فوری فنجون رو بین انگشتهاش گرفت. همراه حس گرمای فنجون نفس عمیقی کشید:"این مدت برام خیلی طولانی گذشته، دیگه نمیتونم اینطوری ببینمش. اون پسرمه. گاهی انقدر قلبم به درد میاد که دلم میخواد مجبورش کنم، حتی با دعوا و پرخاشگری فقط کاری کنم زبون باز کنه، اصلا حرصش رو سرم خالی کنه، من رو بزنه، ولی اینطوری نباشه. اون غمگینه. چند هفته است که فهمیدم ارتباطش رو با دوستهاشم قطع کرده، حتی دیدن یوکی هم نمیره."
چند ثانیه سکوت کرد و اجازه داد یونگی هم کمی فکر کنه. به مرد کنارش نگاه کرد و وقتی باز نگاه گرم و صمیمی یونگی رو دید سرش رو پایین انداخت. با شرمندگی گفت:"دیگه نمیدونم کدوم کارم درسته و کدوم غلط" و امیدوار بود یونگی هیچوقت معنی پشت اون جمله رو نفهمه. اما پسر بزرگتر باهوش بود. جمع شدن انگشتهاش که روی رون هوسوک بودند نشون میداد یونگی کاملا منظورش رو فهمیده. همین باعث شد هوسوک توی خودش جمع بشه.
یونگی نگاهش رو خیرهی پدر آشفتهی کنارش نگه داشت. گریهی پشت تلفنش، لرزشها و گرفتگی خفیف صداش، آهسته حرف زدنش، موهای به هم ریختهاش، صورت تاریک شده و دزدیدن نگاههاش و البته چسبیدن به فنجونی که گهگاهی لرزیدن دستهاش رو پنهون میکرد، همهی اینها به یونگی نشون میداد مرد نه برای دعوا و ترک کردن که عاجزانه برای کمک خواستن به اینجا اومده. یونگی متوجه آشفتگی زندگی مرد بود و البته متوجه ارزشی که اون پسر ده ساله داشت.
دوباره و این بار از سر محبت رون هوسوک رو فشرد تا اون رو متوجه خودش بکنه. لبخندی زد. هوسوک تکیهاش رو از پشتی مبل برداشت و زانوهاش رو به هم چسبوند. محکم تر از قبل فنجون توی دستهاش رو گرفت و نگاه پوچ و بیهدفش رو خیرهی موجهای کوتاه مایع تیره رنگ نگه داشت. ذهنش به یکباره خالی از هر تصویر و کلمهای شده بود و قلبش پر از تشویش و ناآرومی. دریای سیاه اضطرابش هر از گاهی طوفانی میشد و تمام اعضای بدنش رو سست میکرد. مثل الان که با اینکه انگشتهاش به دور فنجون چنگ انداخته بودند، باز هم لرزشهای کوتاهی داشتند. با بوسیده شدن شقیقهاش به خونهی یونگی برگشت. هومی از سر رضایت و آرامش آنی که به رگهاش دویده بود کرد و جلوتر از دعوت مرد، به آغوشی که به نامش خورده بود خزید.
_"چیزی نیست، به من اعتماد کن. ما دوتا مرد بالغیم هوسوک. من میفهممت. شاید پدر نباشم اما میدونم عزیزی رو داشتن چه احساسی داره. میدونم دونگ ووک ارزشمندترینته. قرار نیس رابطهی ما باعث بشه تو رو از پسرت بگیرم..."
+"منظورم این نبود..."
_"...میدونم منظورت چی بود عزیزم، ولی بذار از زبون من هم بشنوی که هیچوقت نمیخوام فاصلهای بینتون باشه. من درک میکنم اگه تو آخرین مرحله مجبور بشی فقط دونگ ووک رو انتخاب کنی..." و همین جمله کافی بود تا هوسوک تو آغوش مرد بچرخه و صورتش رو تو سینهی یونگی پنهان کنه و از سر نارضایتی غرغر کوچیکی بکنه.
یونگی به واکنش بچگانهاش خندید:"...آره هوسوک، ما باید این احتمال رو هم در نظر بگیریم هرچند خوشمون نیاد. ولی بیا تلاشمون رو بکنیم و من مطمئنم از پسش برمیایم. اون پسر توعه. قرار نیس یک عوضی بدجنس باشه. احتمالا فقط از دستت بدجور عصبانیه و فکر میکنه دیگه جایگاهی تو زندگیت نداره..." هوسوک کمی سرش رو بالا گرفت و درحالی که همچنان تو آغوش مرد بود از پایین بهش نگاه کرد. یونگی با دیدن چشمهای درشت شدهاش، لبخندش بزرگتر شد و اون رو بیشتر فشرد:"...بذار این دفعه من بجنگم، هوم؟! بذار باهاش رو در رو شم سوک." هوسوک نچی کرد و از آغوش یونگی دل کند. فنجونش رو روی میز گذاشت و توجیه کرد:"اون دلت رو میشکنه."
_"اون پسرته و بالاخره باید باهم رو به رو شیم. انقدر منو پنهان نکن." و این بار با کمی ناراحتی و اخمهای توهم از جاش بلند شد. به بهونهی بردن چایی سرد شده، از هوسوک فاصله گرفت و به آشپزخانه رفت. متنفر بود از اینکه پارتنرش اون رو از اعضای خانوادش پنهان کنه. یونگی اونقدر جوون نبود که پای عشقهای قایمکی جون بده. از شرایط کشور و جامعهاش خبر داشت و توقع زیادی نداشت، اما حق این رو داشت که یک رابطهی سالم بخواد. تو دههی پنجم زندگیش نمیخواست اشتباهات بیست سالگیش رو تکرار کنه.
با حلقه شدن دستهای هوسوک دور بدنش بیخیال سر و کله زدن با ظرفهای کثیف شد. دستهاش رو به سینک تکیه داد و نفسش رو بیرون داد. گرمای نفس هوسوک پوست گردنش رو دون دون کرد. وقتی مرد کوچکتر پشت گوشش رو بوسید و پوستش رو بو کشید، انقباض عضلاتش از بین رفت و خم ابروهاش محو شد. لبخند کمرنگی زد و به هوسوک فرصت دلجویی داد.
+" من به داشتنت افتخار میکنم هیونگ. فقط نگران بودم چون حتی با منم تنده و اجازه نمیده باهاش صحبت کنم..." یونگی رو برگردوند و بوسهی کوتاهی روی لبهاش گذاشت. وقتی دوباره قهوهای چشمهای رو به روش گرم شدند ادامه داد:"... اما من بهت اعتماد دارم یون، به هرحال پیرمردی شدی برای خودت."
جملهاش تموم نشده بود که نیشگون محکمی از پهلوش گرفته شد و خنده و دادش رو مخلوط کرد. اما به ثانیه نکشیده به آغوش مرد کشیده شد و دوباره بدنهاشون به هم قفل شدند. یونگی موهای پشت سر هوسوک رو نوازش کرد و توی گردنش زمزمه کرد: "ممنون که من رو وارد خانوادت کردی" هوسوک بوسهی ریزی روی خط فکش گذاشت. لمسهای گرم و کنجکاوش روی پوست پهلو و کمر یونگی، نفس هیونگش رو سنگین کرده بود. سرش رو از انحنای گردن یونگی فاصله داد و بوسهای روی پلکهای بسته از هیجانش گذاشت:"من ممنونم یون." و هیچکس غیر از خودش نمیدونست چه امیدی توی قلبش میتپه.
![](https://img.wattpad.com/cover/319910713-288-k1515.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Auspicious [Sope] Completed
Фанфикاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...