part 3

226 61 68
                                    

امروز روز اولش بود. امیدوار بود بعدا بیشتر این مسیر رو طی کنه. منتظر ایستاد تا دونگ ووک از بین جمعیت اون رو تشخیص بده. نگاه پسر اول روی ماشین پدرش و بعد روی مرد بزرگتر چرخید. خیره و اخم آلود به چشم‌هاش زل زده بود. یونگی کمی صبر کرد. پسر بچه حتی یک قدم هم به طرفش نزدیک نشده بود. حتی تو اون نگاه ردپای کنجکاوی هم وجود نداشت. احساس می‌کرد همه چی برای اون پسر واضح و قابل پیش بینی است.

یونگی خودش حرکت کرد و با نفس عمیقی به طرف دونگ ووک رفت. پیاده رو کمی از بچه ها خالی شده بود و حالا پسر هوسوک، تنها ایستاده بود. وقتی بهش رسید سلام آهسته‌ای کرد اما باز فقط نگاه مرد کوچک رو دریافت کرد. خواست با گرفتن دست ووک اون رو همراه خودش کنه که پسربچه با اخم غلیظی خودش رو عقب کشید و چشم غره‌ای رفت. بدون اینکه چیزی بگه جلوتر از یونگی به سمت ماشین رفت. یونگی از واکنش‌های دونگ ووک مطمئن شد که اون رو میشناسه. احتمالا هوسوک تو تلاش‌های نافرجامش برای برقراری ارتباط از یونگی صحبت کرده یا عکسش رو به ووک نشون داده که پسر اینطور بهش اعتماد کرد و سوار ماشین شد. ته دلش خوشحال بود که سوک از قبل یک قدم رو برداشته و لازم نیست خودش رو دوست پدرش معرفی کنه. راه افتاد و اون هم سوار ماشین شد.

دونگ ووک همچنان به بیرون زل زده بود. شاید الان کمی بهتر هوسوک رو درک میکرد. پسر مو قهوه‌ای کنارش هیچ روی خوشی بهش نشون نداده بود. نگاه کوتاهی به دونگ ووک و داخل ماشین انداخت. به خودش دلداری داد و مود لجباز خودش رو هم فعال کرد. از الان جلوی اون پسر یک مرد با اعتماد به نفس و سرسخت بود، درست مثل خود ووک. بی‌توجه به اینکه قراره چه واکنشی بگیره خم شد و زیر نگاهی کنجکاو، کمربند پسر رو براش بست و لبخندی روی لب‌هاش نشوند. بدون اینکه تلاش بیشتری به خرج بده استارت رو زد و اینبار بر خلاف روتین زندگی فرد کنارش، به سمت سوپر مارکت نزدیک مدرسه روند. خریدهای زیادی داشتند که باید انجام میداد.

***

یونگی با عدم همراهی ووک و سرسختیش مشکلی نداشت. اون کار خودش رو میکرد. چند دقیقه‌ای بود داخل سوپری می‌چرخید و لوازم مربوط به پیتزا و همبرگر رو می‌خرید، و البته خرت و پرت‌های دیگه که معمولا مورد پسند همه‌ی سن و سالها هست، چه جانگ پدر، چه جانگ پسر. اما خب، ترش، شیرین یا شور؟! اون اطلاع دقیقی از ضائقه‌ی پسر نداشت؛ پس سعی کرد خریدش تمام مزه‌ها رو شامل بشه.

دوباره نیم نگاهی به بیرون سوپر و ماشین که دقیقا جلوی در ورودی بود انداخت. برخلاف دفعه‌ی پیش دونگ ووک رو ندید. ترسیده از فرار یا کله شقی پسر، سبد خرید رو همونحا رها کرد و به سمت در دوید. با عجله خواست خارج بشه که تو ردیف اول سوپر، چشمش به ووک خورد. باهم چشم تو چشم شدند و یونگی واضحا نفس راحتی کشید. لبخند کمرنگی زد و با نگاه کوتاهی به آدامس توی دست پسر، به سمت خرید خودش رفت. اشکالی نداشت اگه دونگ ووک می‌فهمید نگرانش شده، درواقع خوشحال بود که کاملا آشفتگی و بعد خیال راحتش رو دیده بود.

Auspicious [Sope] CompletedNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ