_"اونها احمقن دونگ، دنیا گرد نیست!"
+"میدونم، کامل کروی نیست، یکم بیضیه."
_"منظورم زمین نبود، درمورد دنیا حرف میزدم. ما آدمها فقط رو یک مشت خاک و بین کلی گاز زندگی نمیکنیم، هرکدوم دنیای خاص خودمون رو داریم و دنیای همه گرد نیست. دنیای گرد خوبه، لبه نداره که به آخرش برسی یا ازش بپری، تا ابد ادامه داره!"دونگ ووک قیافهاش رو کج کرد و به هیونگش نگاه کرد. خسته از چرت و پرت گفتنهای مرد وسط مستند نجومی که داشتند میدیدند، پوفی کشید. میدونست اینم یک جلب توجه غیرمستقیم برای پدرش بود. از وقتی یونگی اومده بود، هوسوک کوچکترین واکنشی بهش نشون نداده بود. حالا هم سه نفری جلوی تلویزیون روی مبل کنار هم نشسته بودند. به هیونگش نزدیک شد و زمزمه کرد:"یک روز باهات قهر بوده و اینطور به بولشت گفتن افتادی!" چهرهی متعجب و خشمگین یونگی زنگ خطر رو براش به صدا درآورد. قبل از اینکه پس گردنی رو بخوره، با خنده فرار کرد و به طبقه ی بالا دوید. چشم غره ی یونگی از اون فاصله، باعث شد قبل بستن در اتاقش بهش زبون درازی کنه. یونگی درجواب فحشی زیر لب داد و روش رو برگردوند. البته که حواسش بود مرد کنارش نشنوه. رد و بدل مخفیانهی بددهنیهاشون جلوی هوسوک، یک قانون نانوشته بین خودش و دونگ ووک بود.
بعد از چندثانیه از رفتن ووک، متوجه تنها شدن خودش و معشوق قهرکردهاش شد. هول شده گلوش رو صاف کرد و یک آبنبات کوچیک از توی ظرف روی میز برداشت. زیر چشمی مرد موقهوهایش رو پایید. تموم مدت حتی نگاهش ناخواسته هم به سمتش منحرف نشده بود. آبنبات ترش رو مکید و پوستش رو روی مبل انداخت. یک تلاش احمقانهی دیگه برای منفجر کردن هوسوک که جواب نداد. لبش رو گزید و دوباره ایدهی احمقانهاش رو با یک شکلات امتحان کرد و این دفعه واضحتر پوستش رو روی زمین انداخت. حتی نفس عمیق حرصی هم از هوسوک نشنید. خودش نفس عمیقی کشید و ریسک آخر رو به جون خرید؛ به پشتی مبل تکیه داد و پاهاش رو روی میز دراز کرد. از استرس دستی به موهاش کشید. بعد از چندثانیه اینبار مستقیم سرش رو برگردوند و به مرد نگاه کرد. هوسوک برخلاف انتظار یونگی، نه تنها واکنشی نشون نداد که حتی بیتوجه بهش جاش رو هم راحت تر کرد و صدای تلویزیون رو هم بیشتر کرد.
صدای گویندهی مستند رو پردهی گوش یونگی خش انداخت و باعث پرش پلکش شد. حداقل خدا رو شکر کرد که کنار هم روی یک مبل سه نفره نشستن، چیزی که باعث شد به تماس فیزیکی و مستقیم رو بیاره. تسلیم و کم آورده، خودش رو روی هوسوک انداخت و سفت بغلش کرد. مرد کوچکتر به وضوح چهرهاش رو جمع کرد و معترضانه یونگی رو پس زد. چند ثانیه جنگی که با نگاه مظلوم و صدای یونگی متوقف شد:"اینطوری نباش سوک. واقعا احساس میکنم لبهی دنیا گیر کردم و به آخرش رسیدم..." از چند لحظه سکون هوسوک استفاده کرد و خودش رو توی آغوشش انداخت. جاش رو روی پاهاش درست کرد و قلبش رو به سینهی معشوقش تکیه داد. صورتش رو تو گردن مردش پنهان کرد و از گرمایی که بالاخره به زور به دست آورده بود، احساس آرامش کرد:"...نمیخوای دنیامو گرد کنی؟!"
![](https://img.wattpad.com/cover/319910713-288-k1515.jpg)
YOU ARE READING
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...