اگه خود یونگی اعتراف نکرده بود که گریه کرده، حتما تا الان نصف داروخونه رو اینجا خالی کرده بود. تابحال همچین صحنهای رو ندیده بود؛ مرد ۴۸ سالهای که گوشهی مبل گوله شده بود، یک پتوی نازک دور خودش پیچیده بود و هر ازگاهی با دستمال کاغذی توی دستش بینیش رو پاک میکرد. هوسوک نگاهی به فنجون خالی از چایی یونگی انداخت. اگه خودش جای یون بود، الان دلش میخواست تو بغل یکی فشرده بشه اما وقتی اولین تلاش رو به محض ورودش انجام داد، یونگی پسش زد و در جواب نگاه متعجبش گفت:"الان لمسم نکن، کلافهام میکنه!" خب امیدوار بود اینها علامت سقوط رابطشون نباشه!
_"چرا هاج و واج بالاسرم ایستادی؟! بیا بشین"
لحن بیحوصله و صدای گرفتهی هیونگش، اون رو به خودش آورد. یکّهای خورد و نگاه بی هدفش روی چشمهای نسبتا قرمز یونگی متمرکز شد. بیخیال اضطرابی که طی همین چند دقیقه گرفته بود، فوری رو به روی مرد، روی مبل نشست. زانوهاش رو به هم چسبوند و خیرهی چهرهی پف کردهی یونگی شد. باز برای اطمینان خودش از حال مرد پرسید:"مطمئنی سرما نخوردی؟ میخوای برات یک فنجون چایی دیگه بیارم؟" یونگی آروم خندید و پتو رو بالا کشید. این مشکل همیشگیش بود. وقتی گریه میکرد سینوسهاش تحریک و گرفته میشدند و معمولا تا یکی دو روز شبیه شبیه سرماخوردهها میشد:"من خوبم سوک، فط هر وقت زیاد گریه کنم اینطوری میشم. یکم بیش از حد گریه کردم، اوکی؟!" و البته جوابی غیر از نگاه لرزون و نگران هوسوک دریافت نکرد. بهش حق میداد، تابحال این وجههی خودش رو به هوسوک نشون نداده بود؛ یک مرد کم حوصلهی غرغرو که از نظر روانی، تو پایینترین حد خودش قرار داره.
به ساعت نگاهی انداخت. ۹دشب گذشته بود و خوشحال بود که به هوسوک پیشنهاد آوردن دونگ ووک رو داده بود. تنها موندنش پسر تو اون خونه، باعث میشد نتونه به درستی روی حرفهاش تمرکز کنه. آخرین بار دونگ رو توی پاسیو دیده بود. چرخید و به پشت سرش نگاه کرد. چراغ پاسیو خاموش بود و گل و گیاههاش زیر مهتاب احتمالا خوابیده بودند.
+"رفت اتاق بازی!"
یونگی از شنیدن اسمی که هوسوک به اتاقش داده بود خندهاش گرفت:"اتاق بازی چیه؟! جوری نگو انگار مهد کودک راه انداختم؟"_"معذرت میخوام قربان اما نمیدونم اتاقی که کاملا مجهز شده و چندتا مانیتور توش نصب شده و فقط برای گیم ازش استفاده میشه، چه اسمی میتونه داشته باشه!" هوسوک حق به جانب غرغر کرد و چشمهاش رو چرخوند. تا امروز تو قسمتهای مختلف خونهی نسبتا بزرگ هیونگش سرک نکشیده بود، کاری که پسرش در عرض چند ثانیه انجام داد و با دیدن اون اتاق فریاد که نه، جیغ کشید. صدای خندهی یونگی بیشتر کلافهاش کرد و دوباره اعتراض کرد:"دقیقا به چه کوفتی داری میخندی مین یونگی؟!" و خب قطعا قرار نبود چشمهای باریک شده و لحن حرصیش باعث بشه مرد رو به روش دست از مسخره کردنش بکشه. یونگی مطمئن بود بعدا یکی از دلایل اختلافشون جدی گرفته نشدن مرد جوانتر در مواقع عصبانیتش بود.
YOU ARE READING
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...