کمی خونه رو مرتب کرد. ظرفهایی که قبلا شسته بود رو داخل کابینت گذاشت. در آخر بعد از چرخ زدنها و دستکاریهای الکی وسایل خونه با احساس منفی که نتونسته بود سرکوبش کنه، کف هال ولو شد!
درازکشیده، نگاهش به سقف خیره مونده بود اما فکر و خیالش درگیر دو روزی بود که گذرونده بود. الان مطمئن بود که تصمیمش برای برگشتن به خونش کاملا درست بود. حالا میتونست خستگی ناشی از فشار روانی که این مدت تجربه کرده بود رو لمس کنه؛ بدنش گزگز میکرد و چشمهاش شفافیتشون رو از دست داده بودند. یادش اومد موبایلش از بعد از رسوندن دونگ ووک روی پرواز مونده. نمیدونست کار درستی کرده یا نه اما الان واقعا به نبود هیچ نشانه و علامتی از هوسوک نیاز داشت.
نگاه خیرشو از سفیدی بیروح سقف گرفت و تو فضای خالی اطرافش چرخوند. خونهای که ساکت بود. هم احساس آرامش و امنیت میکرد، هم برخلاف همیشه تنش کمرنگی زیر پوستش میخزید، انگار چیزی سرجاش نبود. اون دو روز خشها و ترکهای کمرنگی روی تُنگ تنهاییش انداخته بود. عاشق هوسوک بودن هیچوقت جزء برنامههای زندگیش نبود، اصلا از یک لحظه به بعد، شریک شدن خونه و زندگیش با کس دیگهای از تمام برنامهریزهاش خط خورده بود. حالا تو احساسی گیر کرده بود که نمیتونست پسش بزنه و منکرش بشه. امشب برای اولین بار خالی بودن خونهاش به چشمش اومده بود.
چشمهاش رو بست تا دید تارش خشمگینش نکنه. درد گلوش رو نادیده میگرفت. الان وقت دوره کردن گذشتهاش نبود. تمام این سالها، این خشم و بغض رو کنار گذاشته بود و نادیده گرفته بود تا بتونه زندگی کنه، ادامه بده و شاد باشه. اما حالا انگار با دیدن آب، تشنگیش لبریز شده بود. حالا که گرمای هوسوک رو لمس کرده بود و وقت گذروندن با دونگ ووک رو تجربه کرده بود، انگار قلبش امنیتی که لازم داشت رو به دست آورده بود تا دوباره بعد از سالها اینطور بتپه و از چشمهاش سرازیر بشه. رد اشکهاش تا لالهی گوشش کشیده شدند.
یونگی چشمهاش رو باز کرد. گریه کردنش واقعی بود و حالا که با چشمهای خودش پر و خالی شدنش رو میدید، دیگه نتونست مقاومت کنه و هق زد. دمر شد و اینبار صدای بلند گریش سکوت رو شکست. حالا که قلبش گریه کردن رو به یاد آورده بود، میخواست سنگ تموم بذاره، میخواست تک تک خاطراتش رو جلوی چشمش بیاره؛ میخواست برای یونگی که از جوونی نتونسته بود همراه خانوادش بمونه گریه کنه، برای مردی که خودش رو محکوم به تنهایی کرده بود، برای پسری که سالها از خودش بودن ترسیده بود، برای یونگی که تازه تو سن ۴۸ سالگی فرصت عاشقی پیدا کرده بود. حالا که قلبش آب شدن رو یاد گرفته بود، میخواست برای زندگی که دیر پیداش کرده بود، برای عشقی که جرئت پیدا کردنش رو نداشت زجه بزنه!
حالا که امنیت رو پیدا کرده بود میخواست دردش رو نشون بده، میخواست درد کشیدنش رو به روی خودش بیاره، بعدش هوسوک بود! مردش بود تا بهش بگه "تموم شد، خیلی وقته که گذشته". اما اون همچنان دلش برای یونگی ترسیدهی درونش میسوخت، یونگی که از همه چی دست کشیده بود و حالا غافلگیر احساسی بود که بهش بخشیده شده بود.
آهنگهایی که میذارم رو گوش بدید😬❤
![](https://img.wattpad.com/cover/319910713-288-k1515.jpg)
YOU ARE READING
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...