_"چه جادو جنبلی کردی که بهت جذب شد؟!"
یونگی به لحن مثلا مشکوک هوسوک بیتوجهی کرد و ساعت گوشیش رو تنظیم کرد. اولین بار بود که رو تخت هوسوک میخوابید. با توجه به اینکه دونگ ووک تو همین خونه به دنیا اومده بود، احتمال داد این تخت دونفره هم از خیلی وقت پیش تو این اتاق باشه:"اهل عوض کردن لوازم خونت نیستی؟!" بدون اینکه خودش رو حساس و کنجکاو نشون بده، بالش زیر سرش درست کرد و پتو رو روی خودش کشید. هرچند از درون داشت مور مور میشد.هوسوک ابروهاش رو بالا انداخت و سعی کرد بی جواب موندن سوال خودش رو فراموش کنه. نمیدونست منظور یونگی رو درست فهمیده یا نه اما چشمهای گرد و شفافی که از زیر پتو بهش خیره شده بودند باعث شد بدجنسی رو کنار بذاره و با نقشه و بازی هیونگش جلو بره:"نه خیلی، مگر اینکه خراب بشن." از خستگی آهی کشید و خودش هم دراز کشید. یونگی دستش رو از زیر پتو گرفت. چشمهاش رو بست و سعی کرد روی گرمای بدن کنارش تمرکز کنه. اما وسواس و فکر و خیال روابط گذشتهی هوسوک دست از سرش بر نداشتند. به خیال خودش به طور نامحسوس خودش رو روی تشک بالا و پایین کرد. از سفتی فنرهاش حدس زد که نو باشه:" ولی انگار تشکت نوعه." با خیال راحت لبخندی زد که صدای خندهی هوسوک باعث شد لای پلکهاش رو باز کنه و اخم ریزی روی پیشونیش بشینه. چروکهای کوچک گوشهی چشمهای هوسوک که به خاطر خندهاش درحال خودنمایی بودند، بهش یادآوری کردند که درحال حاضر دوتا مرد گندهاند، نه بچه های ده ساله که اینطوری با کنایه باهم حرف میزنند. خطهای تو هم رفتهی صورتش جاشون رو به لبخند عمیقی دادند. از وقتی محبت و عشق رو میفهمید تا به الآن انقدر عمیق به کسی دل خوش نکرده بود. روابط کوتاه و کمرنگی داشت اما هوسوک و قلب مِهر بخشش اولین قدم و ریسک بزرگش بودند. اشکالی نداشت اگه معشوقش قبل اون مزهی عشق رو چشیده بود، اون بهش طعم و رنگ جدیدی نشون میداد.
_"اره لاو، پارسال عوض کردم خیالت راحت باشه. اما بالش رو نه" جملهی آخرش لبخند یونگی رو محو کرد و مرد فوری بالشش رو طرف هوسوک پرت کرد! بالش هوسوک هم از زیر سرش کشید. بیخیال چهرهی شوکه مرد کنارش سرش رو توی بالشی که صاحبش شده بود فرو برد. گرماش تو ذوقش زد اما اثر رایحهی موهای هوسوک باعث شد هومی از رضایت کنه و عضلات بدنش شل بشن. شیرین و ملایم بود و برای یونگی تسکین دهنده.
هوسوک با چشمهای گرد شده تموم ادا و اطوارهای مرد رو نگاه کرد. یونگی باعث میشد مغزش از کار بیفته و دربرابرش به پسربچهای تبدیل بشه که بستنی محبوبش جلوی چشمهاش در حال آب شدنه. بیخیال خودمختاری که مغزش بهش دستور میداد مرد رو به آغوش کشید و چلوندش.
+" اوه،سوک ولم کن، له شدم" و جواب اعتراضش بوسهی عمیقی بود که از لبهاش گرفته شد. بازوهای هوسوک کمی باز شدند و احساس خفگی یونگی از بین رفت. اما دستهای دورش هنوز اون رو زندانی هوسوک نگه داشته بودند. وقتی دوست پسرش بدون توجه به نگاه گیجش چشمهاش رو بست، فهمید تا خود صبح قراره همینطوری بمونه.
![](https://img.wattpad.com/cover/319910713-288-k1515.jpg)
YOU ARE READING
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...