این بار دونگ ووک جواب سلامش رو داد و مجبورش نکرد حتی یک قدم از ماشین فاصله بگیره. حالا هم کنارش نشسته بود و داشت با تعجب به اطرافش نگاه میکرد:"اینجا کجای شهره؟!" و کنجکاو به طرف یونگی برگشت.
_"اطراف خونهی من. راستش میدونم قبلا با دوستهات زیاد میرفتی فوتبال. منم یک روز درمیون با دوستهام قرار دارم. الان هم میریم زمین چمن." نمیخواست بگه دوست نداری میتونیم برگردیم. قطعا اگه پسر مخالفت میکرد به سمت خونهی هوسوک میرفت، اما نمیخواست این مخالفت رو آسون کنه. هم درمورد مهارت دونگ کنجکاو بود و خودش دلتنگ ورزش محبوبش، هم واقعا دلش نمیخواست این فرصت صمیمیتر شدن رو از دست بده.
+"ولی من لباس برا بازی ندارم"
یونگی مخالفت پنهانش رو به روی خودش نیاورد و درحالی که کنار زمین پارک میکرد گفت:" مشکلی نیست دونگ ووک، اونجا همیشه چند دست اضافه داریم"
ووک میخواست بازم مخالفت کنه اما پشیمون شد. کاملا مشخص بود اینبار مرد بزرگتر مصّر و جدیه و قرار نیست حریفش بشه. از ماشین پیاده شد و سوییشرت نازکش رو درآورد. اوایل پاییز بود و هوا اونقدر سرد نبود، درختهای کنار زمین هم هنوز سبز بودند._"با خودت بیارش، برگشتنی لرز میکنی" یونگی هم زیپ بارونیش رو پایین کشید. طبق عادت همیشهاش با راه افتادنش، دستش رو پشت فرد کنارش گذاشت. با شل شدن نسبی عضلات شونهی ووک لبخندی زد و بازوی پسر رو حمایتگرانه فشرد و بدنش رو به خودش نزدیک کرد. اضطراب و احساس غریبگی دونگ ووک همراه نفس عمیقی از بین رفت.
از ورودی زمین چمن گذشتند و دوستهای یونگی تو دیدشون قرار گرفتند. ووک سرش رو چرخوند و ساختمون نسبتا کوچیکی رو کنار زمین دید که حدس زد جای رختکن و کمدها باشه. اما به دنبال یونگی رفت و نزدیک نمیکتهای کنار زمین ایستاد. چندتا ساک ورزشی اونجا بود. دوباره نگاهش رو برگردوند و ایندفعه کنجکاوتر دوستهای مرد رو زیر نظر گرفت. با قدمهای آرومی داشتند به سمتشون میومدند. کمی دورتر و وسط زمین هم چندتا بچه رو دید که هم سن و سال خودش بودند. با اشارهی یونگی بهش نزدیک شد. یونگی تشرتی نخی قرمز رنگی رو به طرفش گرفت که دونگ ووک با اکراه گفت:" زیر لباس فرمم تیشرت پوشیدم."یونگی پوزخندش رو خورد و ووک دوباره به مردهایی که حالا نزدیکشون بودند نگاه کرد:"شماها واقعا همتون آجوشید!" زیرلب با شیطنت طوری که یونگی بشنوه گفت.
صدای خندهی بلند مرد باعث شد با تعجب بهش نگاه کنه. از نظر خودش اونقدر هم شوخیش خنده دار و دور از انتظار نبود. حالا دوستهای یونگی رسیده بودند و مرد مومشکی درحالی که ته خندهای توی صداش بود، با صدای بلند چغلی کرد:"از نظرش یک مشت پیرمرد دور هم جمع شدیم!" دونگ ووک هول کرده و متعجب از دهن لقی مرد بهش خیره مونده بود که صدای اعتراض بقیه درومد. بهتر از این نمیشد، تو همون روز اول تبدیل شد به یک بچه پررو که بقیه باید سر جاش بنشونش.
یونگی اما راضی از غرغرهای اون خرسهای گنده لباسها و کفشش رو عوض کرد و به چهرهی تو هم ووک خندید. پسر بدون اینکه دیگه با مردهای دیگه ارتباط چشمی برقرار کنه درحال درآوردن لباس فرمش بود و شرت ورزشی اضافه هم که تو ساک یونگی بود رو برداشت. آخر سر نگاهی به یونگ انداخت:" خیلی بدجنسی." و بی توجه به بقیه وسط زمین دویید.
×"هی،آتیش این پسر کوچولو خیلی تند بود!"
_"زبونش هم تنده،فعلا ملاحظهاتون رو کرده" یونگی هشدارآمیز در جواب رفیقش گفت و بند کفشش رو سفت کرد. از قبل درمورد دونگ ووک به چهارتا مرد روبهروش گفته بود و از بابتشون خیالش راحت بود. به هرحال اونها بر خلاف خودش پدر بودند و مطمئن بود خیلی خوب میتونند با پسر کنار بیان، به خصوص که گروهشون عادت داشت بچهها رو بین خودشون تقسیم کنند. اینطوری راحت تر هم میتونستند کنترلشون کنند.
همراه بقیه به زمین رفتند برای یار کشی. دونگ ووک خیلی سریع قاطی بقیه بچهها شده بود؛ چهارتا پسر و یک دختر. بعد از یارکشی یونگی، دونگ ووک، هه جین-تنها دختر زمین- و دوتا از دوستهای یونگی تو یک تیم افتادند.وقتی بازی شد دیگه برای ووک اهمیتی نداشت که با خودش قرار گذاشته بود به یونگی بیمحلی کنه. بیتوجه به تمام سر و صداهای توی سرش، با تمام خشم و ناراحتیش میدوید و البته رحمی هم نمیکرد. انقدر بازی رو جدی گرفته بود که بقیه بازیکنها هم بیخیال تازه وارد بودنش، روی پاش تکل میرفتند.
دونگ ووک حالا فقط میخواست ۶۰ دقیقه بدوعه. انقدر که جای خالی پدرش رو فراموش کنه. اون عصبانی بود و حتی نمیخواست براش دلسوزی کنه. پدرش به قولش عمل نکرده بود؛ دونگ ووک بهش اعتماد کرده بود اما اون هیچوقت به قولش عمل نکرد!
BINABASA MO ANG
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...