_"یونگی، من واقعا دارم گند میزنم."
+"میدونم"
_"پس چرا نمیای کمکم؟!"
+"چون مسئولیتش بر عهده ی تو بود؟!"
_"فاک بهت "
+"اوه،عزیزم!"
به لبخند مسخرهی یونگی و نگاه مثلا خمارش بیتوجهی کرد و به بازار شامی که درست کرده بود خیره شد. حتی اگه میتونست یک پیتزا رو از بین مواد غذایی که حیف کرده بود نجات بده، مطمئن بود از پس گوشت همبرگر برنمیومد. اون استعدادش تو آشپزی صفر بود. بالاخره کم آورد و صداش رو بالا برد:"دونگ ووک،نمیای؟خواهش میکنم" نالید و دستهای کثیفش رو با پارچه پاک کرد. یونگی بیتوجه به اون داشت بولگوگی رو درست میکرد. با غر اخمی به هیونگش کرد. نمیفهمید لجبازی دوست پسرش دقیقا چه فایدهای داره. وقتی صدایی از پسرش نیومد به نقطهی جوش رسید. باید منت چند نفر رو تو این خونه میکشید؟!
با عصبانیت به سمت اتاق ووک رفت. یونگی اینبار زیر چشمی مرد رو پایید و پوزخندی زد. بالاخره هوسوک با پای خودش دنبال اون وروجک رفت. هوسوک در اتاق دونگ ووک رو باز کرد و با دیدن قیافهی گرفتهی پسر، پوفی کشید و چهرهی مظلومی به خودش گرفت:"اصلا باهام حرف نزن،خب؟هرچی تو بگی. فکر کن فقط یکی از وسایلهای آشپزخونهام! ولی نزدیک چندصد وون مواد خوراکی داره زیر دستم حروم میشه و یونگی هم براش مهم نیس. میدونم که بلدی،لطفا بیا"
دونگ ووک با قیافهی مسخرهای به پدرش خیره شد. البته که توقعی ازش تو زمینهی آشپزی نداشت، فقط براش سوال بود که وقتی بلد نیست چرا انقدر خرج کردند و مثل همیشه یک غذای آماده نگرفته؟! سر و صدای دوتا مرد از نیم ساعت پیش کل خونه رو برداشته بود، فقط برای یک پیتزای مسخره؟! غرولندی کرد و از تختش پایین اومد. پدرش نه، اما دوست پسرش که عاقل به نظر میرسید، پس چرا انقدر مسخره بازی در میآوردند؟ از کنار هوسوک رد شد و به طرف آشپزخونه رفت. وقتی فهمید پدرش پشتشه زیر لب غر زد:"گوگل همیشه هست، لازم نیس تو هرکاری آویزون من بشی" نمیخواست ازون جمله استفاده کنه اما خشم پنهانی که داشت رو نتونست کنترل کنه.
لبخند هوسوک که از همراهی پسرش روی لبهاش ظاهر شده بود از بین رفت. احساس احمق بودن میکرد و نمیتونست از ووک دلگیر باشه. خب اون یک بچهی ده ساله بود و خودش یک مرد ۳۹ ساله. باید تا الان خودکفا میبود، نه؟! قبل اینکه دوباره تو گردآب خودسرزنشگری گیر کنه وارد آشپزخونه شد و لبخند ریز یونگی رو دید. حالا تونست حدس بزنه قصد هیونگش چی بود اما واقعا فایدهای داشت؟! بنظرش الان تو نظر دونگ ووک احمقتر و بیمصرف تر از قبل بود.
ووک اما بیخبر از افکاری که تو سر مردهای اطرافش میگذشت، نفس عمیقی کشید و چهارپایهاش رو از زیر میز بیرون کشید. زیر پاش گذاشت و با جدیت کارش رو شروع کرد. یونگی بر خلاف چند دقیقهی پیش، هر وقت پسر بهش نیاز داشت، خودش رو میرسوند و بهش کمک میکرد و جاهایی که لازم بود راهنماییش میکرد. هوسوک هم با دستورهای پسرش سرگرم شده بود و کمی از فکرهاش دور. هرچند پسربچه اونقدر غرق کارش شده بود که متوجه نبود بعد چندسال تقریبا درحال گپ زدن با پدرشه. یونگی با بدجنسی هوسوک رو دست مینداخت و ووک بعد از چندبار اول، دیگه نتونست چهرهی بیتفاوتش رو حفظ کنه. اون مرد بدون اینکه سرزنشش کنه یا تجربهاش رو به رخش بکشه کمکش میکرد. قطعا اگه بار دیگه یونگی مثل توی اتاقش سر به سرش بذاره و دستش بندازه، به روش بدتری جوابش رو میده اما برای الان که مرد بزرگتر صلح کرده بود و باهاش همدست شده بود، پس اونم ترجیح داد صلح کنه و باهاش کنار بیاد. به هر حال این غذایی بود که خودش هم باید میخورد.
هوسوک بر خلاف پسرش متوجه تفاوت رابطشون شده بود و تمام سعیش رو میکرد دستورهای دونگ ووک رو دقیق و درست انجام بده. یونگی چندثانیه از کارش دست کشید و به اونها نگاه کرد. برای الان این خونه فاصلهی زیادی از رنگ خاکستری که بهش خو کرده بود، گرفته بود. میتونست درخشیدن چشمهای معشوقش رو ببینه. لبخندهای عمیقی که دور از چشم پسرش میزد و گاهی از سر ذوق پوست دستش رو میمالید. چالهای گرد و کوچیک کنار لبهاش انگار حالا حالاها قرار نبود غروبی داشته باشند، مژههایی که حین قهقههها هم رو به آغوش میکشیدند و قلب یونگی رو به بازی میگرفتند.
برای بار هزارم حاضر بود اعتراف کنه که تو هرحالی عاشق هوسوکه اما هوسوک شاد اون رو به جنون میکشوند. طوری که نتونست خودش رو کنترل کنه و وقتی دونگ ووک سرش رو برگردوند، خودش رو به مردش رسوند و بوسهی عمیقی روی خورشید کوچیک کنار لبهاش گذاشت:"افسونگر بهاریم!" زمزمه کرد و خیرهی ستارههای تو چشمهاش شد.
به چهرهی شوکهی هوسوک خندهای کرد و قبل حساس شدن دونگ ووک فاصله گرفت. آره حتی اگه دوامی نداشته باشه، اون خونه با خندههای معشوقش رنگ بهار گرفته بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/319910713-288-k1515.jpg)
YOU ARE READING
Auspicious [Sope] Completed
Fanfictionاین روزها یک معشوقهی ترسو بودن هم به چرخهی بی پایان نفرتهاش علیه خودش اضافه شده بود. اما همون اسم جدید، شبدر چهاربرگی بود که با وجود از دست رفتن روزهای بهشتیش، ضمانت خوشیمنی و رستگاریش بود. هوسوک ناسپاسی نسبت به تک جوونهی قلبش رو گناه کبیره مید...