****
قدم زدن توی محوطه رو خیلی دوست داشت. میتونست افراد مختلف رو ببینه، باهاشون ارتباط بگیره و خب جدا از اون، جزو وظایفش بود که اگر افرادِ پک مشکلی داشتن، به لونا دسترسی داشته باشن. با لبخند از کنارِ بچههایی که دنبال هم میدویدن، گذشت و به دختربچهای که روی زمین افتاده بود، کمک کرد بلند بشه و برگرده به بازیش.
برای کسایی که بهش سلام میکردن، سرتکون داد و بعد به سمتِ فواره رفت. لبهی اون آبنمای بزرگ نشست و همونطور که از برخورد قطرات ریز آب به صورت و بازوهای برهنهش، لذت میبرد، به اطراف نگاه کرد. با دیدنِ دختری که کنارِ درختی ایستاده بود و به پهنای صورت اشک میریخت اما رنگش پرید. اون چرا داشت اونجوری گریه میکرد؟
ازجا بلند شد و آروم به سمتش حرکت کرد. اون دختر دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود تا صداش بلند نشه و هری ناخودآگاه با دیدنِ مظلومیتش، قلبش تیر کشید. نزدیکش ایستاد و سعی کرد نترسونش.
+هی... تو حالت خوبه؟اون دختر ازجا پرید و بعد به سمتِ هری برگشت. هری میخواست بابتِ ترسوندنش ازش عذرخواهی کنه، اما قبل از اینکه حتی لبهاش رو ازهم فاصله بده، اون دختر خودش رو توی آغوشش پرت کرد و به لباسش چنگ زد و هق هق کرد.
دستهای هری دوطرفش خشک شده بودن. چند لحظه طول کشید تا به خودش بیاد و بعد اون هم متقابلا دختر رو بغل کرد.
+هی... چیشده؟ چرا اینجوری گریه میکنی؟ مشکل چیه دارلین؟
یه لحظه احساس کرد داره شبیهِ لویی حرف میزنه! اما بعد به این فکر کرد که خب... چه اشکالی داره؟ خودش هم هروقت مشکلی داره و گریه میکنه، لویی باهاش مهربون حرف میزنه تا بتونن حلش کنن!-لـ...لونا!
هری دستش رو پشتِ کمرِ اون دختر کشید و تلاشش رو کرد.
+مطمئنم هیچ چیزی ارزشِ اینجوری گریه کردنت رو نداره! دوست داری بهم بگی چی اذیتت کرده؟ شاید بتونم کمکت کنم.اون دختر سرش رو بالا آورد و چشمهای سرخش رو به هری دوخت. بینیش رو بالا کشید و با هق هق و نفسی که به سختی بالا میومد، گفت: من... من دارم... میمیرم!
چشمهای هری گرد شدن.
+منظورت چیه؟ یعنی چی داری میمیری؟ اسمت رو بهم میگی؟اون دختر دستش رو روی گونههاش کشید و لب زد: من کِیسیام. دارم میمیرم لونا، من نمیخوام بمیرم، یکاری بکن، لطفا!
هری با آشفتگی نگاهش کرد.
+آسیب دیدی؟ مشکل کجاست؟دختر هق هق کرد و دوباره خودش رو روی هری انداخت.
کیسی-آسیب دیدم، قلبم آسیب دیده! اوه خدایا!
هری موهاش رو نوازش کرد و سعی کرد مهربون باشه. اون واقعا برای کیسی نگران بود و دوست نداشت گریههاش رو ببینه. احساسِ مسئولیت میکرد، انگار که کیسی بچهش بود و اون وظیفه داشت مشکلش رو حل کنه!
![](https://img.wattpad.com/cover/314469028-288-k427389.jpg)
YOU ARE READING
A Whole New World(L.S/Z.M)
Fanfiction🌤Let me share, this whole new world, with you(: ⭕️Complete⭕️ خوشحالم که به بوکم سر زدی🤍 این یه امگاورسه که کاپلِ غالبش، لری هستن💙💚 🔞دارای محتوای بزرگسالان من روشام و ممنونم که همراهمی🍓