Story 2'''

966 111 45
                                    

احساس مرگ؟ حسی که داشت حتی نزدیکشم نبود
در واقع هیچ واژه ای برای توصیف حال الانش نداشت
درد در برابر حسی که داشت هیچ بود
نمیتونست چشماشو باز کنه
انگار هرکدوم از پلکاش چند صد تن وزن داشت

کوکی بهوش اومدی ؟

صدایی که میشنید به نظرش آشنا بود ولی در وضعیت الانش قدرت تشخیص چیزی و نداشت

هوسوک کنار تخت جونگکوک نشسته بود و با بدبختی به دست پسر چنگ زده بود طوریکه زندگیش بهش وصله
کوچکترین نشونه ای از طرف پسری که بین اون همه دستگاه خوابیده بود براش مثل معجزه بود

با دیدن چشم های نیمه باز جونگکوک با هول از روی صندلی بلند شد روی صورت پسر خم شد تا مطمئن شه اون واقعا بیداره

هیونگ فدات شه خوبی

پسر چشماشو به آرومی بست و دوباره باز کرد
و اینبار در حالیکه گریه میکرد با بیحالی به هوسوک خیره شد

گریه نکن قشنگ هیونگ

هوسوک در حالی گفت که به آرومی دست پسر و نوازش میکرد

جونگکوک با صورتی که به رنگ گچ در اومده بود
بین یه عالم سیم و دستگاه خوابیده بود
کبودی بزرگی روی سمت راست صورتش بود تمام چشمشو پوشونده بود
سرش باندپیچی شده بود و بقیه بدنش هم به لطف بخیه و پانسمان بسته بود و همه اینا به حال بدی که هوسوک با دیدن وضعیت کوک بهش دست داده بود دامن میزد

ک....کار اونه!؟

هوسوک با تردید پرسید و با لرزیدن پلک کوک و بار دیگه خیس شدن صورتش با درد چنگی به موهاش زد

خدا لعنتم کنه
وقتی این بلا سرت اومد من داشتم چه غلطی میکردم

با دیدن پسر مظلومی که با چشم های بسته و صورتی که از درد جمع شده بود اشک میریخت
خودش هم شروع به گریه کرد

گریه نکن عمر هیونگ
دیگه نمیزارم کسی اذیتت کنه
نگران باباتم نباش فکر میکنه تصادف کردی
نزاشتم بیاد بیمارستان

با دیدن چشمای کوک که دوباره بسته شده بود ولی همچنان اشک میریخت هق خفه ای زد
پسر اصلا وضعیت خوبی نداشت......












۴ سال بعد

لطفا از خودت پذیرایی کن

مرد با لحن سرخوشی به مهمانش گفت و طرف دیگه لبخندی از روی ادب زد.

همینطور که در حال نوشیدن قهوش بود با صدای دستیارش توجهشو به مرد داد

آقای جئون رئیس جوان و نامزدشون همین حالا وارد عمارت شدن


زودباش راهنماییشون کن

مرد با لحن هیجان زده ای گفت و نگاه خندانی هم تحویل فرد روبروش داد

Stories Of VkookWhere stories live. Discover now