۴ سال بعدووجین یاااااا ووجینا حواست کجا پسرم
با داد دنبال پسری که بی توجه به زیرپاهاش میدوید و تمام توجهش معطوف بستنی توی دستهاش بود رفت
با رسیدن به بچه نگهش داشت
و با دیدن صورت آشنایی که به لب و چونه هاش بستنی مالیده شده بود
خنده غمگینی کرد
بستنی و از دست پسر گرفت و لیسی به قسمت آب شده ای که در حال ریختن روی زمین بود زد
و با در آوردن دستمالی از جیبش مشغول پاک کردن دهن پسر کوچولوی ۵ سالش شدپسرم اول اینو بخور بعد بازی کن بیبی
ددی جینی ( مخفف ووجین که جین صداش میکنن) بازی نمیخواد
منو ببر دریاولی تو که گفتی میخوام برم پارک
تهیونگ با چشمای گرد شده ای پرسید
نظر عوض شد
ببر دریااااااباشه پاهاتو نکوب رو زمین
دیگه مرد شدی گریه نمیکنیاببرررر
پسر لجبازش که فاصله ای با گریه نداشت از رو زمین بلند کرد و توجهی به بستنی ای که به پیراهنش مالیده شده بود نکرد
برای ۱۰ روز مرخصی گرفته بود تا با پسرش به ججو بیان
ابن اولین مسافرت ووجین محسوب میشد چون قبلش کوچیک بود و تهیونگ نمیتونست جایی ببرتش
۴ سال پیش وقتی فهمید جونگکوک ناپدید شده و با یادآوری تمام کارهایی که کرده بود بدجور شکست اینو چند تار موی سفیدی که تو اوج جوانی لابلای موهاش به چشم میخورد ثابت میکرد
از اون موقع به بعد یه پدر مجرد شد
نمیتونست ووجین و تنها بزاره یا به پرستار بسپره
اون بچه محبت یه والد و کم داشت و اونقدری به جونگکوک وابسته بود که از حس نکردن آغوش و گرما و بوی بدنش مریض بشه
همون موقع بیخیال کارش شد هرچند با کمک چنتا از آشناهاش تونست یه شغل با درآمد عالی و دورکاری داشته باشه تا بتونه به خوبی از پس خواسته های پسرش بر بیاد
و اینطور شد که تمام ۴ سال گذشته رو خودش و وقف ووجین کرد و تمام محبتشو پای پسرش ریخت
حالا که با ارزش ترین فرد زندگیشو از دست داده بود و با حماقت های خودش پسرشم از حق داشتن پدری مثل جونگکوک محروم کرده بود باید تمام عشقی که نتونست به جونگکوکش بده هم پای ووجین میریخت
پسر کوچولویی که نسخه کاملی از جونگکوک بود و هربار دیدنش قلب تهیونگ پایین میریخت
جونگکوک آرزو داشت تا باهم یه مسافرت به ججو برن ولی تهیونگ بخاطر کارهای زیاد و ماموریتای پشت همی که داشت هیچوقت نتونست پسر و به سفر ببره!با رسیدن جلوی ویلاشون که فاصله خیلی کمی با ساحل داشت ماشین و پارک کرد و با باز کردن کمربند ووجین و بغل کردنش هر دو از ماشین پیاده شدن
بابایی بزار پایین
ووجین خودش بیادپسر و پایین گذاشت و با لبخند به قدمهای کوچولویی که برمیداشت خیره شد
YOU ARE READING
Stories Of Vkook
FanfictionStory Of Vkook یه بوک واسه گذاشتن وانشات و ایده هام از کاپل مورد علاقم ویکوک ژانر درخواستی پذیرفته میشه