𖦹-------------------------𖦹
آرورا و دوستش مُرو وارد قصر آبی رنگ پادشاه دریا شدند.
آرورا خیلی از این بابت خوشحال بود:)
او برای جشن امشب در پوست خودش نمیگنجید که مهمان ها و دوستانش را دوباره ملاقات کند.
لی: خوب خانم لیبنگ لطفا به اتاق مربوطه برید تا برای جشن پادشاهی امشب آماده بشید.
مُرو شنا کنان تعظیم کرد و به سمت دیوار های تونل مانند اتاق مهمان رفت.
پادشاه لی به سمت دخترش آمد و گفت: دخترم دنبالم بیا! میخوام در خلوت صحبت کنیم.
آرورا به دنبال پدرش به اتاق پادشاهی رفت.
آرورا: چیزی میخواستین بهم بگید پدر؟! اتفاقی افتاده؟
لی: ببین اُن آرورا... تو به عنوان دختر من یعنی امپراطور دریا وظایفی داری.
آرورا: بله پدر میدونم وظیفه دارم که به همهی پری دریایی ها کمک کنم و با همه مهربون باشم:)
لی دور دخترش چرخید و گفت: نه آرورا! بجز اون تو وظیفه داری که از امپراطوری ما محافظت کنی!
آرورا با تعجب: امپراطوریمون؟؟!
لی به سمت دخترش آمد و مو هایش را نوازش کرد: تو رو مجبور به این کار نمیکنم دخترم ولی... برای صلح با خاندان لوپوس، باید با بزرگ ترین پسرشون ازدواج کنی!!!!
آرورا: چی!!!! اما پدر من نمیخوام زندگیمو خراب کنم!
لی: ولی تو باید این کارو بکنی! بعد از مرگ مادرت من دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارم. تو باید به پدرت کمک کنی تا سلسله ما نابود نشه دختر!«مادر آرورا»
آرورا با چشمانی پر از اشک گفت: نه نه پدر! من میخوام با کسی ازدواج کنم که دوسش داشته باشم!!!
و گریان از آنجا دور شد...
لی: دخترم! آرورا...
آرورا به سمت اتاقش شنا کرد...
او با تمام وجودش از این ازدواج متنفر بود چون میدونست که این یک سرنوشت اجباری خواهد بود!
توی اتاقش شنا کرد و کنار پنجره نشست.
او به اشکانش اجازه ریختن داد...
آرورا فقط امیدوارم بود که این تنها راه برای نجات امپراطوری نباشد!:(𖦹-------------------------𖦹
پارت دوم تقدیم به چشمای زیباتون^^
حمایت فراموش نشه♡
YOU ARE READING
Iᴍ Aɴ Oᴄᴇᴀɴ˖ ࣪ ⋆🧜🏼♀️
Fantasy[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《اگه یه روز پادشاه، برای صلح با قبیله دشمن بخواد دخترش با پسر اون قبیله ازدواج کنه، در حالی که شاهزاده از اون فرد متنفره، بنظرتون اون دختر باید چیکار میکرد؟ شاید تو هم مثل من از ته اقیانوس سرد به روی زمین شنا میکردی:) این اتفاق تم...