🇹 🇭 🇪  🇼 🇦 🇷 

78 15 12
                                    

𖦹-----------𖦹

فردا صبح، اقیانوس:
مُرو که الان حالش بهتر شده بود به دیدن آرورا در کاخ رفت ولی با دیدن اتاق خالی او ترسید!
مُرو در قصر به دنبال آرورا میگشت که ناخواسته صدای پادشاه دریا را شنید: جنگ؟! یعنی ما مجبوریم بجنگیم؟!
فرمانده: پادشاه... سایرن ها مرز های ما رو تسخیر کردن و دارن به سرعت پیشروی میکنن!
(مُرو از ترس جلوی دهنش رو با دستاش گرفت و نامرئی شد تا کسی اونو نبینه)
پادشاه: حتما بخاطر آروراست... اون با شاهزاده فینر ازواج نکرد و الان ما باید با اونا بجنگیم!!
فرمانده: باید چیکار کنیم پادشاه؟؟
پادشاه چند لحظه سکوت کرد و گفت: با هاشون میجنگیم!!
مُرو با ترس از آنجا دور شد و به سمت طاق رفت!...
او مطمئن بود که آرورا به بیرون از آب رفته که دو روز برنگشته خونه! (زمان زیر آب کند تر میگذره پس با این که سه روز گذشته بود زیر آب دو روز حساب میشه)
مُرو خواست از طاق رد بشه ولی طاق این اجازه رو بهش نداد!!
چون فقط دختر پادشاه دریا میتونست از اون طاق رد بشه!
در همان لحظه ناگهان فینر ظاهر شد!
جلو آمد و گفت: به به... شاهزاده مُرو!
مُرو با ترس برگشت و گفت: شاه...زا...ده!! فینر! (لبخند مصنوعی)
فینر: پس شاهزاده آرورا به اونجا رفتن آره؟؟
مُرو با ترس نگاه طاق کرد و خواست از آنجا فرار کند اما فینر دم زهراگینش رو به بدن مُرو زد که باعث شد مُرو از هوش بره و در کف اقیانوس بیفته!!!!
فینر: برات متاسفم مُرو! دوستت... باید به حرف من گوش میداد!!
و به سمت طاق چرخید و گفت: از این کارت پشیمون میشی آرورا!!!...
(از آنجا دور شد)

𖦹-----------𖦹
پارت دوم امروز♡
لطفا ووت کامنت فراموش نشه:)

Iᴍ Aɴ Oᴄᴇᴀɴ˖ ࣪ ⋆🧜🏼‍♀️Where stories live. Discover now