𖦹----------𖦹
اقیانوس:
با وارد شدنمون به اقیانوس مُرو رو کف دریا دیدم!!
آرورا: مُرو!!!
به سمتش رفتم...
دستم رو روی سینش گذاشتم و چشمامو بستم!
از قدرت شفا گرم استفاده کردم.
مُرو آروم چشماشو باز کرد...
آرورا: آه... مُروو!
پریدم بغلش!
مُرو که هنوز توی خواب و بیداری بود گفت: آرورا.. این فرشته کیه با خودت آوردی؟
با درست نگاه کردن به تهیونگ تازه متوجه شدم چقدر این پسر زیبا و جذابه^^♡
تهیونگ دست مُرو رو گرفت تا کمکش کنه: حالتون خوبه خانم؟؟
مُرو با حالت لوسی گفت: آه... آره خوبم:)
من با عصبانیت گفتم: بسههه! باید بریم پیش پادشاه اقیانوس!
مُرو دستمو گرفت و با ناراحتی گفت: آرورا... فینر... جنگ رو شروع کرده... فکر کنم دیگه دیر شده باشه!!
من با ترس گفتم: نه نه.. این امکان نداره!!!
و به طرف قصر رفتم...
مُرو: آرورا صبر کن!
مُرو و تهیونگم دنبالم اومدن..𖦹-----------𖦹
اینم آخرین پارت برای امروز چون دو روز بود نتم خیلی بد بود نتونستم براتون پارت بزارم امیدوارم خوشتون بیاد و مثل همیشه کامنت فراموش نشه^^♡
YOU ARE READING
Iᴍ Aɴ Oᴄᴇᴀɴ˖ ࣪ ⋆🧜🏼♀️
Fantasy[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《اگه یه روز پادشاه، برای صلح با قبیله دشمن بخواد دخترش با پسر اون قبیله ازدواج کنه، در حالی که شاهزاده از اون فرد متنفره، بنظرتون اون دختر باید چیکار میکرد؟ شاید تو هم مثل من از ته اقیانوس سرد به روی زمین شنا میکردی:) این اتفاق تم...