𖦹-------------𖦹
کمپانی، اتاق استراحت:
من وارد اتاق شدم و کیسه پر از یخی به جیمین دادم تا روی صورتش بزاره!
جیمین: آخ... صورتم.... چقدر درد میکنه....
به آرورا نگاه کردم که با کمال تعجب به همه چیز خیره شده بود!
تهیونگ: نمیخوای ازش معذرت خواهی کنی؟؟
آرورا به خودش اومد و نگاهم کرد: چی؟!
همون موقع تمام اعضا وارد اتاق شدن و با تعجب بهمون خیره شدن!
جانگ کوک: چه اتفاقی افتاده؟!
نامجون: تهیونگ لطفا برامون توضیح بده!!
و نیم نگاهی به آرورا کردم!
ناگهان اون از جاش بلند شد و با تعجب زیاد به سمت یونگی رفت!!!!!!
یونگی: هی... هی.... داری چیکار میکنییی! به من نزدیک نشو!
و با تعجب به کراوات یونگی خیره شد!
آرورا: خوشکله! این چیه؟!
من که خیلی ترسیده بودم آروم نفسمو بیرون دادم و گفتم: کراواته!
یونگی چشم غره ای بهم رفت!
تهیونگ: باشه باشه... بهتون میگم چی شده بچه ها!!𖦹---------------𖦹
ووت و کامنت فراموش نشه^^
YOU ARE READING
Iᴍ Aɴ Oᴄᴇᴀɴ˖ ࣪ ⋆🧜🏼♀️
Fantasy[𝐂𝐨𝐦𝐩𝐥𝐞𝐭𝐞] 《اگه یه روز پادشاه، برای صلح با قبیله دشمن بخواد دخترش با پسر اون قبیله ازدواج کنه، در حالی که شاهزاده از اون فرد متنفره، بنظرتون اون دختر باید چیکار میکرد؟ شاید تو هم مثل من از ته اقیانوس سرد به روی زمین شنا میکردی:) این اتفاق تم...