part seven

500 47 3
                                    

Namjoon

سوکجین: نامجون لعنتیییی من اصن توی این کار خوب نیستمممم

سوکجین داد زدو نامجون خندید
از ثانیه ای ک پاشونو توی پیست اسکی گذاشته بودن همین بود سوکجین با حرص خوردنش باعث خنده ی نامجون میشد

سوکجین: کیم فاکینگ نامجووون خفه شووووو

این حرفش باعث شدت خنده ی نامجون شد

نامجون: هیونگ فقط یکم خودتو ب جلو خم کن درضمن پاهاتم ب اندازه ی عرض شونت باز کن

نامجون ب سوکجینی ک پاهاشو خیلی بیشتر از عرض شونش باز کرده بود و برای جلوگیری از افتادن ب اندازه ی زاویه ی 90درجه خم شده بود گفت
چون فاااک اون پسر تو این حالت شبیه کسایی شده بود ک شب گذشته بشدت فعالیت کرده بودنو الان توی راه رفتن مشکل داشتن

سوکجین: اینطور نیست ک ندونم باید چیکار کنم فقط نمیتونم انجامش بدممم

نامجون: هیونگ فقط باید ب خودت باور داشته باشی..انسان ب هرچی باور داشته باشه...
سوکجین بین حرفای فیلسوفانش پرید
سوکجین: دهنتو ببند و مثل معلمای فلسفه با من حرف نزن..فقط منو از این خراب شده ببر بیرووووننن..

نامجون دوباره خندیدو سمت سوکجینی رفت ک همچنان غر میزد
سوکجین: وقتی گفتی قراره یجای خفن ببریم من ی رستوران خفن باغذاهای خفن تر رو تو مغزم مجسم کردم نمیدونستم توی عوضی قراره منو بیاری ب پیست اسکی روی یخ

نامجون: هیونگ کمرمو بگیر و درضمن اینجا واقعا عالیه من نمیدونم از چیش خوشت نمیاد..

سوکجین: آرههه..برای تویی ک تمام دوران راهنمایی و دبیرستان رو بجای گیم نت رفتنو خوش گذروگی میومدی اینجا خیلی عالیه ولی برای من فقط مثل عذاب قبر میمونه و محض اطلاعت هیچ حسی تو ناحیه ی باسنم ندارم از بس ک افتادم

سوکجین با دستش کمر نامجونو نگه داشته بودو دنبال نامجون کشیده میشد
اون نمیدونست با دستای گرمش ک دور کمر نامجونه چ بلایی داره سر اون پسر میاره چون مغزش از بس درگیر غر زدناش بود توانایی فکر کردن ب هیچ چیزو نداشت

نامجون نفس عمیقی کشید تا شاید بتونه با اون نفس ضربان قلبشو تنظیم کنه
اما کاری ک هیونگش با قلبش میکرد امکان نداشت با چند تا نفس عمیق درست بشه

بالاخره ب کناره های پیست رسیدنو هردو مشغول درآوردن کفشای مخصوصشون شدن

نامجون: هیونگ نظرت با هات چاکلت چیه؟

سوکجین: من تهیونگ نیستم..کاملا تو قهوه خوردن حرفه ایم

نامجون سر تکون داد
میخواست بگه دلیل پیشنهادش این بود ک میخواست کار ناتمومش رو تموم کنه اما سکوت کرد

سوکجین: درضمن خاطره ی خوبی از خوردن هات چاکلت ندارم
همونطور ک ب چشمای مرد وکیل خیره بود گفت
حقیقت این بود ک هیچکدومشون خاطره ی خوبی نداشتن

SevenWhere stories live. Discover now