part fifteen

346 30 13
                                    


Jk/jm

کوک کاپ های قهوه رو روبروی مادر و پدرش گذاشت

اصلا از نگاه پدرش ب جیمین خوشش نمیومد
جوری ک با پوزخند و نگاه پر از تحقیر ب جیمینی ک روی مبل تو خودش مچاله شده بود نگاه میکرد، فقط باعث حرصی شدن کوک میشد

خواست بشینه کنار جیمین ک با صدای پدرش متوقف شد

آقای جئون:جانگ کوک پسرم کنار اون مایه ی ننگ نشین دوست ندارم تورو هم کثیف کنه

کوک مچاله شدن قلب اون پسر 25ساله رو با تمام وجودش حس کرد

میخواست ازش دفاع کنه
میخواست ب پدرش بگه ارزش برادرش بیشتر از این حرفاس
میخواست بهش بفهمونه ک با زدن این حرفا چقدر اون پسر ب ظاهر شاد و قوی رو خورد میکنه
اما با بلند شدن جیمین نتونست کاری انجام بده و حرفی بزنه

جیمین:متاسفم اگر ک حضورم باعث اذیتتون میشه..اما باید بهتون یاداوری کنم ک اینجا خونه ی منه و اگ مشکلی هست میتونید برید بیرون

خیلی دوست داشت بگه گورتونو گم کنید اما احترامشونو حفظ کرد فقط بخاطر مادرش ک همیشه ازش میخواست ب همه احترام بذاره

آقای جئون: داری منو از خونه بیرون میکنی؟

جیمین:ی دلیل بیار ک نکنم

آقای جئون:اینجا خونه ی جانگ کوکه ن تو

جیمین:کل خونه ب نامه منه چون با پول و زحمت خودم خریدمش

آقای جئون:تو از اولم نباید بدنیا میومدی

جیمین:میخواستی اون شب جلوی خودتو بگیری تا بدنیا نیام

با سیلی ای ک توی صورت جیمین خورد  برای مدتی تو خونه سکوت حاکم شد
کوک خواست حرفی بزنه اما جیمین دوباره پیش دستی کرد

جیمین:همیشه وقتی کم میاری همینی..با مادرمم همینطوری رفتار کردی و در آخر کشتیش..اون روزی ک منو هم میکشی دور نیست آقای جئون..هردوتون از خونه من برین بیرون

رو ب مادر کوک
جیمین:خانم جئون با شما هم هستم

مادر کوک:جیمین داری منو بیرون میکنی؟

جیمین:تا الانم فقط بخاطر کوک احترامتونو نگه داشتم وگرن شما هم مثل همسرتون لایق توهینین..شما هم تو مرگ مادر من و مشکلات زندگی الان من نقش اول رو ایفا میکنین

مادر کوک رو کرد ب پسرش تا اون حرفی بزنه
اما کوک سکوت کرد
اون هم با حرفای برادرش موافق بود
اگ مادرش با این ک میدونست پدرش اون موقع ازدواج کرده و بچه داره باهاش رابطه نداشت قطعا زندگی جیمین الان خیلی بهتر بود و میتونست زیر سایه ی مادرش لبخند بزنه

صدای افتادن چیزی باعث قطع شدن ارتباط چشمی جانگ کوک و مادرش شد
پدرشون یا بهتره بگم پدرش جیمین رو هول داده بود و ب حد کشت لگد هاشو توی بدنش فرود میاورد
جیمین هیچ اعتراضی نمیکرد
حتی از خودش دفاع هم نمیکرد
فقط با تمام سلول هاش پذیرای دردی بود ک پدرش ب تنش و قلبش وارد میکرد
دیگ عادت کرده بود

اما کوک عادت نکرده بود
بخاطر همین خودش رو سپر برادرش کرد

مادر کوک:جانگ کوک عقب وایسا

کوک طوری ک آسیبی بهش  نرسه  پدرش رو هول داد

کوک:تمومش کنییین..همین الان برین بیرون و دیگ اینجا نیاااین

مادرو پدرش با بهت بهش نگاه میکردن
کوک همیشه از برادرش دفاع میکرد اما هیچوقت سر پدر مادرش داد نمیزد

همین دادش باعث شد با عصبانیت و بدون گفتن کلمه ای از خونه بیرون برن
و نگاه لحظه ی آخر جیمین رو نبینن
نگاهی ک کوک با دیدنش بشدت ترسید

.
.

اینم از این پارت
امیدوارم دوسش داشته باشین
لطفا با ووت نظراتون متوجهم کنین ک آیا دارم خوب پیش میرم یا داستان و قلمم اونجور ک باید قشنگ نیست؟
متشکرم ازتون
و دوستون دارم💜🫂

569 کلمه...

SevenWhere stories live. Discover now