𓂃𝟓𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

87 24 2
                                    


𓂃𝑵𝒐 𝒕𝒊𝒎𝒊𝒏𝒈✦⸼࣪⸳

ییبو نیم ساعت زودتر به محل ملاقات رسیده بود.
نه اینکه آدم وقت شناسی باشه، فقط از بودن تو خونه واهمه داشت. مخصوصا وقتی که به بهونهٔ " تو که هیچکاری نداری" بهش یه سری وظایف ملال آور می‌دادند. پسر، یه وقتایی آدم جز کاری نکردن، نمیخواد کاری کنه! اما پسری به سن و سال اون، نمی‌تونست درمقابل نگاهِ پرخواهش پدر یا مادرش نه بیاره. چرا یا؟ چون هیچوقت خواسته‌های اون دو نفر مشترک نبودند. اگه پدرش ازش می‌خواست چراغ سوخته انباری بلااستفاده‌اشون رو عوض کنه، مادرش می‌خواست بره بیرون و ظرف غذاخوری برادرشو برگردونه! خب این کارای جزئی گاهی جنبهٔ منفی به خودشون میگرفتند و بد میشد اگه با مخالفت سر انجامشون اون دو رو ناراحت می‌کرد.
ییبو از شنيدن جمله " پسر بزرگ کردیم که بشه این" متنفر بود. بهترین راه مخالفت با انجام کاری، این بود که بهونهٔ کار دیگه‌ای رو بیاره! مثل الان که تموم انرژیشو گذاشته بود پای مأموریت رسوندن گوشی به دست صاحبش!

توی فرصتی که جان پیداش بشه، ییبو مشغول تماشای مجسمه اپرا بود. یه مجسمه بی‌معنا با اشکال هندسی عجیب غریب. اونقدر این مجسمه بی‌هویت بود که انگار خالق اثرهم چیزی در وصف اون نداشت. اصلا چی می‌تونست بگه؟ جز " اینو از جلو چشمم دور کنید، هر جهنَمیَم خواستید بندازید! به من مربوط نیست!"
البته، خود مجسمه مشکلی نداشت؛ این ییبو بود که توی فهمیدن اثرات انتزاعی علاقه‌ای از خود نشون نمی‌داد.

بازدم عمیقی کشید و نگاهش رو اینبار به مدرسهٔ قدیمیش دوخت. زیادی دست نخورده باقی مونده بود. اونقدر که انگار هیچ سالی از اون سالها نگذشته و ییبو هر آن می‌تونه با کوله پشتی ارتشی بچگیاش بپره توی زمین بزرگ مدرسه و دوستاشو با انگشتای بهم چسبیدهٔ تفنگیش تهدید به حمله کنه!

همچین خاطراتی، زیادی نزدیک به نظر می‌رسیدند. ییبو به خاطرات بچگیش لبخندی زد. حین تداعی شیطنت‌هاش، موفق شد تصویر پسر بچه‌ای رو توی خاطراتش ببینه که بزرگترین لبخند عمرش رو به لب داشت. تنها کسی بود که از بین دوستاش دست به تقلید نبرده بود تا سمت ییبو تفنگ فرضیشو بگیره! بی‌دفاع بود. شایدم اسلحه قوی‌تری داشت؟ اون لبخند...

+«متأسفم! خیلی خیلی متأسفم!»

با شنیدن صدا غافلگیر شد. نه. درواقع از ناپدید شدن یک‌باره تصویر موردعلاقه‌اش غافلگیر شد! سرش رو به سمت شخص متأسف چرخوند. کارمندی که وضعیت بهم ریخته‌ای داشت! کراوات نامرتب، موهای آشفته، یقه بالا رفته. از همه بدتر کاغذی چروک همراه خودش داشت که بقدری تا خورده بود که کلمات روش ناواضح دیده می‌شدند.

+«خیابونی به این نام...نزدیک اینجاست؟»

مرد سعی داشت کاغذ رو به صورت ییبو نزدیک کنه شاید اینطور واضح تر میشد خوندنش؟

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Où les histoires vivent. Découvrez maintenant