𓂃𝟏𝟏𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

83 23 2
                                    

𓂃𝑺𝒉𝒊𝒇𝒕𝒊𝒏𝒈 𝒊𝒏 𝒚𝒐𝒖𝒓 𝒕𝒊𝒎𝒆✦⸼࣪⸳

جان به آیکنی که طراحی کرده بود نگاه کرد. واقعا برازندهٔ نماد شرکتشون بود، مخصوصا با اضافه شدن اون خورشید به جای سر خرگوش! حداقل اینطور بیشتر شبیه برند تجاری حرفه‌ای شده بود! توی همین فکر، یوچن خطاب به پسر گفت:«نظرت چیه؟ اگه فکر میکنی بازم میخوای به لوگوها فکر کنی وقت هست.» اما جان سری به طرفین تکون داد و با اینکار مخالفتشو اعلام کرد:«همینو به عنوان طرح نهایی میخوام.»

یوچن به پسری که مسئول آیکن سازی بود با اشارهٔ سر گفت:«کارای کدنویسیشو انجام بده و فایلشو به شرکت بانی‌چت بفرست.» و در ادامهٔ حرفش به سمت جان چرخید:«فکرشو نمیکردم کارمون انقدر زود نتیجه بده، واقعاً همکاری با شما باعث افتخارم بود.»

جان با احترام سرشو به پایین خم کرد:«اینو من باید خدمتتون عرض کنم آقا. ازتون ممنونم.» یوچن دستی روی شونهٔ جان قرار داد و به گرمی فشرد:«هروقت حس کردی نیاز به آپدیت داره بیا پیش خودم! هرزمان اینجام،درخدمتت!» جان بازم به احترام سر پایین آورد و تا تکمیل شدن پروسه‌ای که دیگه به حضورش نیاز نبود، ترجیح داد بیرون از ساختمون منتظر یورا بمونه. از اتاق آیکن سازی به همراه یوچن خارج شد، درحالی که نگاهش پایین و به چین خوردگی‌های کتش بود. سعی داشت با یه دست گوشه‌ای که تا شده بود رو مرتب کنه که با شنیدن اسمش، دستش از اینکار منصرف شد. سر بلند کرد و به مرد غریبه‌ای که هیچ‌ جوره نمی‌شناخت‌ چشم دوخت. جانگ ری بود.

«خدای من، اون جانه!» ری این حرف رو مشتاقانه به زبان آورد و از کای، مردی که کنارش ایستاده بود، فاصله گرفت تا به جمع دو نفرهٔ جان و یوچن بپیونده. البته که کای هم همراهش رفت چرا که جان رو در همون نگاه اول شناخته بود. «چطوری پسر؟»

یوچن با تعجب به پسر رئیس نگاهی انداخت و با خود پرسید چطور ممکنه کسی که همهٔ کارمندهای خودشو نمیشناسه غریبه‌ای مثل جان رو بشناسه؟ اما هیچ اظهار نظری از این بابت نکرد و تنها به همراه جان به نشانه احترام سری خم کردند. هرچند که جان این حرکت رو بیشتر از سر اجبار انجام داد تا به خود فرصتی برای فکر کردن بده. این مرد کی بود و چی میخواست؟! چطور می‌شناختش! اون برای اولین بار ری رو دیده بود.

گونه‌های ری از اشتیاق رنگ گرفته بودند و نگاهش از هاله اشک برق می‌زد. معلوم نبود خوشحاله یا ناراحت. با موهای لختش که روی چشم‌هاش سُر خورده و اونا رو پوشونده بود، از نگاه جان پسری فرشته تبار به نظر می‌رسید که راه گم کرده و نشونیشو آسمون به جان سپرده! هنوزم ایده‌ای نداشت که اون کیه ولی کای رو به ظاهر شناخته بود.

ری با انگشت کوچیکهٔ دستش، بخشی از موهاش رو کنار زد و بزرگترین لبخند دنیا رو به رخ جان کشید که ته دل پسر ستاره‌های آسمون شب جرقه زدند:«شیائو جان. خودتی مگه نه؟»

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Where stories live. Discover now