𓂃𝟗𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

71 20 4
                                    

𓂃𝑻𝒆𝒂𝒓𝒔 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝒑𝒂𝒔𝒕✦⸼࣪⸳

خونه سراسر بوی ماتم می‌داد.
ماتمی که از درزها، دیوارهای خالی از قاب، آشپزخونهٔ یخ زده، شومینهٔ خاموش و عقربهٔ از کار افتادهٔ ساعت تراوش می‌شد. خونه، شبیه قبری بزرگ و خاکستری رنگ به نظر می‌رسید که حیات رو از جسم این خانواده آهسته می‌بلعید اما روح اسیر تنشون رو آزاد نمی‌کرد. ییبو با هرگامی که بر می‌داشت، سرمای تنهایی و از دست دادن شخصی عزیز رو با وجودش احساس می‌کرد اما هرچه سر می‌چرخوند نمی‌تونست عاملش رو پیدا کنه. کی بود؟ شعلهٔ گرمای این خونه کی بود که رفته بود؟ ری ولی انگار هنوز بویی از ماجرا نبرده بود. لبخندش رو حفظ و با خوش بینی از گذشته و ایام خوبش می‌گفت، هرچند ییبو به ری گوش نمی‌داد. به خونهٔ بی پنجره نگاه می‌کرد که جز پنجرهٔ اتاق آقای شیائو که با پردهٔ ضخیم مهر و موم شده بود، هیچ نور زنده‌ای دریافت نمی‌کرد. نور؟ برای لحظه‌ای صدایی توی سرش شنید که می‌گفت:" گفتی توی اتاقت پنجره داری؟ توی اتاق منم یکی هست. ولی فقط توی اتاق من! خونمون خیلی حس خفه‌ای بهم میده ییبو، کاش جا به جاشیم یه جای بهتر! جایی که نور گیر باشه و بتونیم حمام آفتاب بگیریم!!"

ییبو ناخودآگاه با آنچه به یاد آورده بود به سمت اتاق آقای شیائو قدم برداشت. زودتر از دعوت مرد دستگیره در رو کشید و وارد اتاق شد. بر خلاف دیوارهای خالی کل خونه، دیوار این اتاق مملو از قاب عکس بود. به قدری زیاد که برخی از اونها به روی هم قرار گرفته و شکل نامرتبی از خود به جا گذاشته بودند. این خونهٔ جان بود یا فابیان؟! ترس به دل ییبو افتاد. نکنه اتفاقی توی این خونه افتاده بود که زیر سر مدرسه بود؟ به نزدیک‌ترین قاب خودش رو رسوند اما اونچه که می‌دید، تصویر شخصی به غیر از جان بود. همین شخص در قاب دوم، سوم، بالایی، پایینی، کناری، چپ، راست و... قرار گرفته بود. ییبو هرجا رو نگاه می‌کرد تصویر  لبخند اون پسر جلوی نگاهش نقش می‌بست. داشت گیج می‌شد که کلامِ ری به این دنیای تصویری صدا داد و ییبو رو متوجه خودش کرد. هنوز پا به این اتاق نگذاشته بود و داشت با آقای شیائو درمورد پسرها حرف می‌زد. ییبو به سمت در به راه افتاد اما یکی از قاب‌ها انگار دستش رو نگه داشت! آستین ییبو به قلاب میخی کشیده و نخ‌کش شده بود. ایستاد تا درستش کنه و همزمان شنید که ری گفت:«مدت زیادی گذشته واقعاً. اصلاً نمی‌دونید چقدر دوست داشتم زودتر از سفر برگردم تا دوست‌هامو ببینم. باور نمی‌کنید اگه بگم چقدر غربت برای من سخت بود ولی تا وقتی اینجا کنار بچه‌ها بودم، همه چیز فوق‌العاده بود. رنگ زندگی رو می‌شد توی اون روز‌ها دید که از رنگین‌کمان درخشان‌تر بودن.»

آقای شیائو با تبسمی محو و چشمانی بی‌فروغ سری به تایید حرف ری تکون داد:«رنگ.. زندگی..» ری ادامه داد:« بله و من خیلی غمگینم که نتونستم خاطرات زیادی با دوستانم بسازم. اگه درست یادم باشه، اون موقع فابیان یه برادر کوچک داشت...»

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Where stories live. Discover now