𓂃𝟐𝟐𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

58 12 13
                                    

𓂃𝑭𝒍𝒂𝒘𝒍𝒆𝒔𝒔 𝒍𝒊𝒇𝒆✦⸼࣪⸳

ساعت یازده شب بود و جان توی پیاده‌رو قدم می‌زد. شهر امشب زودتر از هر شب دیگه‌ای خاموش شده بود. نه خبری از تابلوهای نئونی بود و نه چراغ چشمک زنِ راهنما. خیابونی عریض و پهن جلوی راهش بود و ماه کامل برفراز آسمان می‌درخشید و او رو همراهی می‌کرد.

جان دست‌هاشو توی جیب پالتوش مشت کرد. با بازدمی که بیرون فرستاد حس کرد از فشار سنگینِ قلبش کم شده. لازم داشت هوا بخوره تا بتونه روز بعد رو مثل روزهای دیگه با لبخند پررنگ و پر انرژیش آغاز کنه.

درحالی که مسیرش رو به طرف ایستگاه اتوبوس می‌پیمود، نیم نگاهی به ساختمون‌های خاموش اطرافش انداخت. درسته قلبش هنوزم غمگین بود، اما با یادآوریِ اینکه : اگه ییبو هرگز به جهانش پا نذاشته بود، شانس تماشای شب رو برای همیشه از دست می‌داد؛ وجودش تسکین پیدا کرد.

روی زمین سکهٔ نقره‌ای رنگی دید و با برداشتنش ادامهٔ راهشو صرف تماشای اون گردیِ بی‌نقص کرد. توی این دنیا، فقط اجسامِ ساخت بشر می‌تونستن تقارن رو حفظ کنن. چون تمامِ عقدهٔ بی‌نقصیِ دلخواهشون رو روی سازه‌هاشون پیاده می‌کردن. جان به خودش فکر کرد. به جسمش. به روحش. به قلبش. هیچکدومشون کامل و بی‌نقص نبودن. درسته که واسه مقایسهٔ ظاهرِ جسم و روحش نمی‌تونست معیاری آرمانی پیدا کنه؛ اما مطمئن بود قلبش برخلاف قلب‌ آدمای دیگه شکل واقعیشو از دست داده. شاید بخاطر همین بود که هنرش گاهی مبهم میشد. روی بوم‌های سفیدش چیزهایی می‌کشید که فارغ از طرح و نقش خاصی بودن. حتی نمی‌تونست برای نام‌گذاری اونا واژه‌ای به‌کار ببره. فقط می‌دونست فلان تابلو حس خوبی بهش میده و فلان تابلو بد. خیلی زودم از شر اون تابلوهای بی‌معنیِ عجیب خودشو خلاص می‌کرد. با بایگانی کردنشون توی غرفهٔ هنر؛ جایی که استاد شیولین به تک تک هنرآموزانش گفته بود «حتی بی‌معنی ترین طرح‌ها، حرفی برای گفتن دارن. به جای اینکه بندازینشون دور، توی این اتاق بایگانیشون کنید. اگه کسی ارزششون رو فهمید میتونه ازشون استفاده کنه.»

حالا که فکرشو می‌کرد، شاید هنرش انتزاعی بود. سبکی که ییبو از اون نفرت داشت. گاهی با اشکال مشخص پدید می‌اومد و گاهی مبهم، اما نقطه مشترک همهٔ اونا مفهومی بود که به سختی به مخاطب القا میشد و هرکس می‌تونست برداشتی متفاوت و در عین حال درست از اون داشته باشه. درست مثل رابطه‌اشون. نه، دقیقاً شبیه ییبو. اونم شکلِ نفرتش انتزاعی شده بود! جان اون رو به ظاهر می‌شناخت، درست همونطور که اطرافیانش می‌شناختن. متوجه کلمات صریحشم میشد، ولی هرکس برای توصیف او از کلمات مختلفی استفاده می‌کرد. واقعیت وانگ ییبو چی بود؟ جان آدمی که ییبو پشت نگاهِ غم زده‌اش قایم کرده بود رو نمی‌شناخت. نمی‌خواستم بدونه! چون اقرار ییبو به حقیقتی که جان از دو سال پیش فهمیده بود هیچی رو تغییر نمی‌داد، فقط سوزش قلبشو بیشتر می‌کرد.

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Where stories live. Discover now