𓂃𝑫𝒂𝒍𝒊𝒂✦⸼࣪⸳
ییبو نگاهشو به دفتر درندشت یورا دوخت. میزی که پشت اون نشسته بود با وجودِ آرم معاونتش میدرخشید. کل نمای اتاق با ساختمون بانی چت سابق زمین تا آسمون فرق داشت. حتی نمیدونست بقیهٔ طبقات به غیر از دفتر ریاست شامل چه امتیازات ویژهای میشه. درست بعد از اینکه رایز، بانی چت رو به مالکیت گرفت؛ رئیس دستور داد تا ساختمونی در مجاورت ساختمون رایز در اختیار بانی چت قرار بدن، از این رو کارمندا راحتتر میتونستن امور رو در دست داشته باشن و بین دو شرکت تعاملاتی شکل بگیره.
یورا اسناد رو ورق زد و رو به همکارش گفت :« اینا رو با پروندههای بایگانی شده بذار.»
ییبو ابرویی بالا انداخت. روی صندلی مهمان نشسته بود و نسکافهاش رو هم میزد. این دومین کاپ قهوهاش توی روز بود و نمیدونست امشب چه بیخوابی بزرگی قراره سراغش بیاد. از شب و بیدار موندن بدش میاومد و تمام این مدت برای رهایی از افکارش با قرص خواب سر کرده بود. وقتی یورا به طرفش برگشت، ییبو از او پرسید:« این همه عجله توی گرفتن اسناد، میخواستی بایگانیشون کنی؟»
+« باید قابشون میکردم روی دیوار؟ »
ییبو نیم نگاهی به مرد جوان انداخت. طبق معمول برخلاف تمامی همکارانش که استایل اداری داشتند، یورا با پیراهن سیاهِ آستین تا کردهای توی اتاقش پرسه میزد. چند دکمهٔ اول لباسش باز بود و کراوات مشکی رنگی دور مچ دستش گره زده بود. بعید میدونست آسیب دیده باشه، شاید با اینکار میخواست فقط خودشو از بند اسارت کاری رها کنه؟!
یورا وقتی گوشیشو چک میکرد متوجه نگاه سنگین ییبو شد. لحظهای نگاهشو توی چشمان نافذ مهمونش دوخت و به سرعت فهمید چی یادش رفته! دستی توی جیب پارچهای شلوارش برد و کاغذ کوچیکی بیرون کشید. چندین بار تاش کرده بود تا به اون اندازهٔ مربع شکل برسه. «در جریانی؟ رایز قراره یه مهمونی بزرگ آخر هفته برگذار کنه.»
ییبو همزمان با نوشیدن نسکافهاش سری به تایید تکون داد. لبهاشو بهم فشرد و با قورت دادن بزاقش گفت:« ری یه چیزایی میگفت. »
+« حق با توئه. اون باید خبرا رو بهت رسونده باشه. وظیفهاشو خیلی عالی انجام میده، مگه نه؟»
_«آره. *مکثی کرد* هرچند هنوزم اصرار میکنه سری بهشون بزنم.»
یورا به آخرین جمله ییبو واکنش نشون داد و خندید. درحالی که روی میز پذیرایی خم میشد، فنجون قهوهاش رو برداشت و با لحنی کنایه آمیز گفت:« یوقتایی حس میکنم برمیگرده به تنظیمات کارخونه! یا زیادی احساساتیه، یا منطق حالیش نیست.»
_« خیلیم بیجا نمیگه.»
یورا به واکنش سرد ییبو خیره شد. مقداری از نوشیدنی تلخش نوشید و با ابروهای درهم گره خورده جواب داد:«بایدم جانبش رو اینطوری بگیری. هرچی باشه تو الان صاحب شرکتی. البته از پشت پرده!» ابروهاش رو بالا فرستاد و به سمت میزش برگشت. درحالی که دستهای کاغذ برمیداشت، ادامه داد:« یادم اومد، جناب رئیس لطف کن تا حضور داری این برگه ها رو امضا بزن چون اگه گیر واسطهها بیوفتم یه روز کامل کارم گیره.»
YOU ARE READING
➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂
Fanfiction✦⸼࣪⸳نِیم : Scintilla ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓢𝓶𝓾𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝓜𝓮𝓵𝓸𝓭𝓻𝓪𝓶𝓪]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند... ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . ولی من و تو؛ آدمایِ هیچ داستانی نیستیم. حتی داستانِ خودمون.