𓂃𝟏𝟎𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

87 23 18
                                    

𓂃𝑺𝒍𝒆𝒆𝒑𝒍𝒆𝒔𝒔✦⸼࣪⸳

لین نگاهی به تابلوی بی‌معنی رو به روش انداخت. تصویر چند ستون رنگی بود که بازده شرکت رو به صورت آماری افتخار آمیز به بازدید کنندگان نشون میداد که چطور طی سالها روند صعودی داشته اونم بدون هیچ خط مقاومت یا شکستگی‌‌ای. پسر جوان پوزخندی به آمار اغراق آمیز پیش روش زد و دست‌هاشو توی جیب‌های بادکردهٔ لباس گرمش فشرد. با اینکه محیط سالن انتظار گرم بود، با این حال راضی نشد پوششی که حکم زره امنیتیش بود رو از تنش در بیاره. برای لحظه‌ای از دیوار فاصله گرفت و به مسیری که ییبو و ری رفته بودند نگاه کرد. واقعا که چه میزبان‌های نامحترمی! تنها بعد از معرفی مختصری از اسم و فامیلشون دنبال ساعت زدن رفته و لین رو به امان خودش رها کرده بودند. با این حال پسر منتظر اومدن دو مرد جوان، روی یکی از صندلی‌ها نشست و گوشیش رو به دست گرفت. به فرستادن پیام فکر می‌کرد و یا شاید زنگ زدن به جان. شاید بهتر بود بهش میگفت ماشین متعلق به چه کسی بوده و دوستش کجا کار میکنه! اما موقع نوشتن کلمهٔ "میدونستی" متوجه قدم‌های سریعی شد که به سمتش می‌اومدند. سر بلند کرد و با دیدن ری، از نوشتن پیام منصرف شد و دست‌های مرد رو حلقه شده دور بازوش دید:«ببخش، خیلی منتظر موندی؟»

لین چیزی نگفت و در عوض با گذاشتن گوشی توی جیبش به ییبو نگاه کرد که با نگاه نافذ بهش خیره شده بود. ری با لبخند به ییبو نگاه کرد و پرسید:«قرار شد بریم سلف؟» و با این جمله، پسر جوان رو به سمتی که می‌خواست بره راهنمایی کرد.

جو بینشون سنگین بود اما لین به نفس کشیدن توی همچین فضایی عادت داشت، بنابراين با نگاه کردن به ییبو پرسید:« قرار شد اینو بهم بگی، چی شد یاد فابیان کردین؟»

ییبو از زیر کلاه نقاب دارش به پسرک کنجکاو چشم دوخت و صدای ری رو در تقلای بهانه‌جویی شنید که میگفت:«ما..خوب ما برای...» اما قبل از اینکه حرفی باعث گمراهی لین زده بشه، ییبو پاسخ پسر رو داد:«می‌خوای حقیقت رو بشنوی یا بهت دروغ بگم؟»

لین با چشمانی بی‌روح به نیمکت‌های نیمه پر سلف چشم دوخت:«مگه فرقیم باهم میکنن؟» وقتی نگاه سنگین ری رو روی ییبو حس کرد، به طرفش برگشت و با آزاد کردن بازوش از بین انگشت‌های نرم اون ادامه داد:«دروغ رو میتونم حدس بزنم. دوست‌های بامعرفت برادرم دلتنگش شدن. اومدن بهش سر بزنن و چقدر متأثر شدن از نبودش بعد سالها!» پوزخندی به صورت شرمندهٔ ری زد و به سمت ییبو برگشت:«لااقل حقیقت برای یه آدم داغدیده خوشایند تره. تا این تظاهر کردنا. غافلگیر شدین دیدین اون مرده...جفتتون از فابیان و مرگش مطلع نبودید! مشخص بود به قصد کار دیگه‌ای اومدید خونمونو شوکه شدید!! آره؟ انتظارشو نداشتید مگه نه؟ فکرشو بکن مثلا هوآن بخواد سر بزنه خونمون و یهو بی‌جهت بزنه زیر گریه و ابراز تأسف کنه!! پس نه.. شما نمی‌تونید دوست فابیان باشید. همچین مزخرفاتی داریم؟ احمقانه است. پس راستشو بگید.. اونجا چیکار می‌کردید. دنبال کی بودید. من؟ جان؟ کدوممون؟»

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Where stories live. Discover now