𓂃𝟏𝟔𝒕𝒉✦⸼࣪⸳

79 19 4
                                    

𓂃𝑪𝒐𝒏𝒕𝒓𝒂𝒄𝒕✦⸼࣪⸳

_«جان قبول نکرد.»

+«مطمئنی عین همون حرفایی که بهت گفتمو زدی؟!»

لین اخمی کرد. با حرص روی صندلی نشست و درحالی که به صفحه مانیتورش نگاه می‌کرد که درحال دانلود بازی جدیدش بود سر ری غر زد:«ببین برا من از این تعیین تکلیفا نکن که می‌زنم خورد و خمیرت میکنم!»

ری بازدمش رو کلافه آزاد کرد:«لین، عزیزم. من فقط نگران جانم... فقط می‌خوام مطمئن شم آسیبی نمی‌‌بینه. شرکتی که داره باهاش قرارداد می‌بنده هر شرکتی نیست! جائیه که ازش خاطرهٔ بدی داره!»

لین با کمی مکث گوشی رو جا به جا کرد. درصد دانلود به 95 رسیده بود و حالا می‌تونست کمی آروم باشه. «می‌دونه داره چیکار میکنه. جان از اونایی نیست که بی‌گدار به آب بزنه. اتفاقاً از وقتی ضربه خورده محتاط‌تر شده. فکر کردی برادرم احمقه؟»

+«نه من این فکرو نکردم. اصلاً ولش کن. حالا که اصرار داره اینکارو انجام بده باشه. ولی لااقل ما هم باید محتاط باشیم.»

لین آهی کشید و به صندلی تکیه داد. دانلودش روی 96 گیر کرده بود. «هنوزم نمی‌فهمم این چیزا به من چه ربطی داره. من اصلاً توی جریانات شرکت نیستم. من حتی جان رو نمی‌بینم. چطور ازم توقع داری بتونم جلوی برادرمو بگیرم؟ حرفایی میزنی توام. نمی‌دونم فابیان از چیه تو خوشت می‌اومد.»

ری سکوت کرد. لین هم همین‌طور. به نظر خودشم زیاده روی بود کوبیدن این درد روی سینهٔ معشوقهٔ برادرش ولی مغزش جز تلاقی فرمانی صادر نمی‌کرد. اونم روی آدم اشتباهی! ری اما این حرفا رو به دل نگرفت. درحالی که به این فکر می‌کرد چه جوابی به لین بده، نگاهش به تبلیغ همبرگر خورد و یه لامپ روشن بالای سرش شکل گرفت. «لین.»

پسر نگاهشو از مانیتور گرفت و سراپا به صدای ری گوش کرد. «اتفاقاً تو برگه برنده‌ای. فقط خودتو دست کم میگیری.»

لین تای ابرویی بالا فرستاد و گوشهٔ ابروش رو با سردرگمی خاروند. «چی؟»

+«هر وقت موعدش شد... هروقت حس کردی جان توی دردسر افتاده بهش بگو ییبو دوست فابیانه و توی شرکت رایز پست خیلی مهمی داره!»

✦⸼࣪⸳ 𓂃 ⴰ𔒌

جان حس می‌کرد بعد از اون شب ییبو محتاط‌تر شده. از وقتی برنامهٔ بانی چت رو مسدود کرده بود،گاهی به ییبو پیام می‌داد و درمورد ماجرای روزش چیزی میگفت اما تنها واکنشی که می‌گرفت، سربالا، سرد و کوتاه بود. انگار که یه‌باره ییبو از دوستی با جان پشیمون شده. "عجیبه". اون حتی تلاشی برای دیدن جان نکرده بود. نه به صرف قهوه دعوتش کرده بود و نه ازش می‌خواست به هواخوری پاییزی برن. "به‌خاطر بوسه‌امون بود؟ اما اون که گفت..." مکث کرد و با کلافگی سرش رو بین کف دستاش گرفت و فشرد. فکر کردن انگار فایده‌ای نداشت. هرکاری می‌کرد، تا وقتی ییبو بهش سرنخی نمی‌داد به جوابی نمی‌رسید. بنابراین سعی کرد افکارشو نادیده بگیره و با رها کردن بازدمش، به سقف اتاق کارش خیره نگاه کنه. با شروع روزهاش به عنوان مدیر، ارشد‌ها و همکاران دیگه‌اش رو به ندرت می‌دید. شاید ساعتی یک یا دوبار و برای او جای تعجب داشت چرا زودتر برای مدیریت پیش قدم نشده بود. اینطوری تنهایی رو بیشتر حس می‌کرد تا اینکه مجبور شه از دست چشمان مردم پشت میزش پناه بگیره! اما انگار نسبت به سکوت و تنهایی احساس بدی پیدا کرده بود و دلش می‌خواست افرادی رو دور و برش ببینه. کلافگیش دو چندان شد. از روی صندلی بلند شد و تا خواست میزش رو دور بزنه، با باز شدن در و ورود یورا، انگار فرشتهٔ الهی رو دید. با لبخند غیرمنتظره‌اش جوری به ارشدش نگاه کرد که یورا معذب شد و به محض رسیدن به جان، انگشت‌هاش رو روی پیشونی پسر کوچکتر فشرد و به عقب هل داد:«اینطوری نگام نکن! مور مور شدم!»

➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂Where stories live. Discover now