𓂃𝑹𝒆𝒂𝒍𝒊𝒕𝒚✦⸼࣪⸳
یکی به اتاق فابیان نزدیک شد. یکی پشت در ایستاد و با صدای بلند اما گنگ و ناواضح حرف زد. یکی میخواست وارد اتاق بشه اما پشیمون شد. ییبو با چشمای سرخ و خیس از اشکش به در نگاه میکرد و دستای در هم قلاب شدهاش رو جلوی لبهاش چنان محکم فشار میداد تا مبادا صدای او به بیرون از اتاق درز پیدا کنه. از تمام جوانب حادثه باخبر نبود. نمیدونست فابیان چقدر دلتنگش بوده و تا آخرین لحظه حسرت دیدارش رو میکشیده. فقط میدونست که ناجوانمردانه حق زندگی رو از او گرفتن. اگه حقیقت قلب فابیان رو میفهمید؟ قلبش بیشک زیر فشار این درد جون میداد. با خلوت شدن فضای بیرونی اتاق، ییبو زیر پلکشو دست کشید و قطره اشکهای سمج رو روی گونههاش پخش کرد. نگاهی به آخرین نوشته انداخت که مربوط به گزارشات شیائو جان، نمایندهٔ قانونی فابیان بودن. گزارشاتی که هرگز به ایستگاه پلیس داده نشد و رازی در دل سینه این شرکت باقی موند.
ییبو از جا بلند شد و با نگاهی درمانده به دنبال فابیان گشت. او رفته بود! چنان بیخبر که ییبو نفهمید از کی روح او از کنارش پر کشیده! سراسیمه وجب به وجب اتاق رو میگشت و دستاش رو به سمت هر دسته گلی روانه میکرد. ولی او پیدا نمیشد. حتی پشت دسته گلهای سفید بی جون هم او رو نمیدید. صدای زمزمههاش رو نمیشنید و از حضور نا به هنگام او غافلگیر نمیشد. یکباره حس کرد چیزی از وجودش کم شده. چیزی که به او هرگز بر نمیگشت. ییبو داشت با معنای از دست دادن آشنا میشد اما باور نمیکرد. با شتاب از اتاق بیرون رفت بدون اینکه محتاط باشه کسی در اون نزدیکیاست. غافل از اینکه روح فابیان هرگز او رو ترک نکرده بود و با چشمانی محزون رفتن او رو با لبخند مینگریست.
"تا ابد... دلم برات تنگ میشه. عشق من."
ییبو هرچقدر اطراف رو نگاه میکرد، روح فابیان رو پیدا نمیکرد. بین جمعیت کارمندان نبود. توی اتاق کار خودش نبود. جایی که ارکیده به پنجره تکیه داده بود، نبود. کنار دفتر جانگ نبود. توی سلف، توی آسانسور، توی راهپلههای خروج اضطراری. نبود. هیچجا نبود! انگار ذرهای کوچک نور در دل غبار بود که ناپدید شده. قلب ییبو به تکاپو افتاد. حجوم خلأ و تنهایی رو به روی قلب بیپناهش حس میکرد انگار این همه سال تلاش و بهونه برای پیروزی در انواع ورزشها و مهارتهای رزمی محتلف، در مقابل حس دلتنگی ناچیز بوده. پاهاش ناتوان شده بود و کمرش سنگینی میکرد. آخرین پلههای خروج اضطراری رو با جسمی خمیده و تکیده پیمود و سرانجام رایز رو ترک کرد. فضای بیرون اما، با او نامهربان تر بود. تعداد بیشماری رهگذر میدید. رهگذرانی که قلب او رو چنگ میزدن. هیچکدوم از این آدمها برای نجات فابیان در اون روز نبودن پس جان حق داشت از اونها بیزار باشه و از طرز نگاهشون دچار واهمه شه. سردرگم سر چرخوند. دنبال آشنا میگشت ولی دنبال درک و دلداری نبود. نمیدونست از کدوم مسیر بره و دنبال چه مقصدی بگرده. حس میکرد ناچیزترین موجود زندهایه که توی دنیایی به این بزرگی داره برای دلیل حیاتش میجنگه. بار دیگهای سعی کرد مغزش رو از ناباوری خارج کنه و بهش بگه فابیان صرفاً توهمش نیست! تموم مدت با او بود؛ چطور میتونست یکباره و بیخداحافظی از کنارش بره؟ درست مثل کاری که خودش در زمان حیات او کرد! این تلافی بود؟ ولی فابیان که اهل تلافی گرفتن نبود. شاید دلخور بود؟ و شاید رنجیده؟ خب باید میاومد و حرف میزد! توی دنیایی به این بزرگی، روحش کجا پرواز کرده بود؟ ییبو با حسرت به پیرامونش با دقت چشم دوخت و ناگهان در دل رفت و آمد مردم، قامت آشناش رو دید. قلبش از سر شوک احیا شد و با شتاب به سوی او به راه افتاد. در بین راه، سماجت به خرج داد و دستان تقلاگرش رو به سوی چند مرد دراز کرد تا راه رو باز کنه. شاید رهگذران از گستاخی ییبو به ستوه آمدن و چند نفری لب به نهیب او باز کردن اما پسر فقط به یه چیز فکر میکرد. فابیانی که بی اعتنا به او، به مسیر خود با گامهای سنگین و آرام میپرداخت! ییبو کلافه شده بود. نمیتونست پسر رو صدا کنه اما موفق شد تا بازوی او رو بگیره. اولین بار بود. ماهیت فیزیکی او و لمس پارچهٔ آستین لباسش برای ییبو خوشایند بود و تازگی داشت! اما نه. مردی که به سمت او برگشت، فابیان نبود. حتی کوچکترین شباهتی هم به او نداشت. اشتباه کرده بود. خدای من. چه اشتباه فاحشی. دست ییبو رها شد و کنار جسم مفلوک منجمد شدهاش فرو افتاد. شعلهٔ ملتهب قلبش دوباره فروکش کرد و اینبار جز خاکستر چیزی از اون شوق و اشتیاق باقی نموند. نه راه پس داشت و نه راه پیش. حس میکرد ماتم او رو تسخیر کرده و ذره ذره وجودش رو میبلعه. ییبو فهمید، حالا خودشم به زمان متوقف شدهٔ 4 سال پیش متصل شده. روزی که فابیان مرد و او رو تنها گذاشت. درحالی که برای همه، حالا چرخدندههای زمان داشتند به درستی میچرخیدن.
![](https://img.wattpad.com/cover/333004002-288-k675606.jpg)
YOU ARE READING
➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂
Fanfiction✦⸼࣪⸳نِیم : Scintilla ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓢𝓶𝓾𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝓜𝓮𝓵𝓸𝓭𝓻𝓪𝓶𝓪]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند... ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . ولی من و تو؛ آدمایِ هیچ داستانی نیستیم. حتی داستانِ خودمون.