𓂃𝑺𝒖𝒏𝒔𝒆𝒕 𝒓𝒆𝒇𝒍𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏 ✦⸼࣪⸳
جان سرجاش خشکش زده بود و نمیدونست چه اتفاقی برای ییبو داره میوفته. اولش شبیه یه رعشه بود ولی بعد چنان شدت پیدا کرد که جان ترسید مبادا اتفاق بدی برای ییبو افتاده باشه. خودشو به صندلی راننده، جایی که ییبو روی اون نشسته و درآغوش کشیده بود رسوند و چراغ توی ماشین رو با خم شدنش به داخل روشن کرد.
_ «حالت خوبه ییبو؟ چت شد؟ از تاریکی ترسیدی؟!»
پسر بزرگتر اما هیچی نمیگفت. انگار لبهاشو بهم دوخته بودن یا طلسم افسانهایش با غروب خورشید به پایان رسیده بود. جان سردرگم به ییبو نگاه میکرد. تازه اثرات مستی داشت از روی ذهنش برداشته میشد با این حال برای تصمیم گیری هنوزم کند بود.
_ «منو ببین! تو از تاریکی ترسیدی؟»
تمام زور اون برای بلند کردنِ سرِ ییبو از توی لاکش، گفتنِ جملهٔ "منو ببین، بهم نگاه کن" و صدا زدنِ اسمِ "ییبو" بود. هرچند بیفایده، اما جان حس میکرد این اصرار و تقلاهاش شاید یک صدمِ درصد جواب بده.
_«ییبو! ببین من چراغو روشن کردم دیگه نترس.»
کند ذهنیش داشت عصبیش میکرد. چرا یه راه بهتر جز زل زدن به ییبو به سرش نمیرسید؟ وقتی خودش توی همچین فلاکتی بود بقیه براش چیکار میکردن؟ چه تلاشهایی برای بیرون کشیدنش از لاک تنهاییش میکردن؟ فکر کن جان... چطور میتونی اونو آروم کنی، هوم؟
یک لحظه به دستاش نگاهی انداخت و لحظهٔ بعد، دستاشو دور ییبو حلقه زد و بازوهای تنومند و جسهٔ بزرگش رو درآغوش گرفت. گرمای خودش بود یا گرمای اون؟ شایدم حرارت تنشون داشت درهم ادغام میشد؟ حس عجیبی بود اما لااقل از لرزشهای تن ییبو تاحدودی کم شده بود.
_«من پیشتم... از تاریکی نترس. من کنارتم. تو تنها نیستی...»
دستهاشو محکمتر کرد. هرچند مانع زیادی بواسطه لباس گرم ییبو بین تن و دستهای جان بود، با این حال جان میتونست شدت ضربان قلب ییبو و حرکات گردشی خونش رو زیر دستهاش حس کنه. حس خوشایندی داشت. متفاوت از به آغوش کشیدنِ هم خونِ خودش - لین -.
در این خلسهٔ کوتاه، ییبو با صدای دورگهای لب به سخن گشود و گفت:«متأسفم...»
+«متأسفم که تصویرت رو توی خاطرم گم کردم... قرار نبود اینطوری بشه.»
جان با تعجب پلکهاشو از هم باز کرد و کمی از ییبو فاصله گرفت. مطمئن نبود درست شنیده یا نه. حتی اگه درست هم میشنید، برای آنالیز جملهٔ ییبو زیادی گیج و خسته بود.
YOU ARE READING
➤𝑺𝒄𝒊𝒏𝒕𝒊𝒍𝒍𝒂
Fanfiction✦⸼࣪⸳نِیم : Scintilla ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر : [𝓢𝓶𝓾𝓽] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] -[𝓜𝓮𝓵𝓸𝓭𝓻𝓪𝓶𝓪]-[𝓜𝔂𝓼𝓽𝓮𝓻𝔂 ] 】 ◀هپی اند... ⏱پایان یافته . . ★ [تریلر] . . ولی من و تو؛ آدمایِ هیچ داستانی نیستیم. حتی داستانِ خودمون.