2

86 27 0
                                    

من بدشانس نیستم فقط به نظر میاد زندگی با سهون توی سرنوشتم نوشته شده وگرنه هیچ دلیلی وجود نداره که اینجا بودنم رو توضیح بده.

من که می دونستم نباید به لیولند بیام پس چرا شجاع بازی دراوردم؟ کدومش بدتر بود. اخراج شدن یا مواجه با یه معشوق عصبانی

حالا چی میشد؟ قرار بود مثل همه کسایی که به سهون پشت کردن کشته می شدم یا سهون پلن سخت تری برام چیده بود؟

سهون تپل تر از گذشته به نظر می اومد اما هنوز همون دراز لندهور توی ذهنم بود. دراز لندهور جذاب. دراز لندهوری که باعث کند شدن جریان خون توی بدنم میشه.

و دوباره، تیشرت مشکی ای که به سهون خو گرفته بود. همیشه مشکی و همیشه تیشرت. انگار مدل های مختلف لباس برای سهون فقط یه مشت پارچه بودن. شاید هم چون تیشرت پوشیدن راحته اون انتخاب می کرد. سهون لبخند زد؛ گرم نبود اما پوزخند هم نبود.

-دیک کای رو توی کونت دوست داشتی؟

دلم میخواست فریاد بزنم و کلمات توی صورتش تف کنم. من با کای رابطه نداشتم. اون از تو عوضی تره و به محض رسیدنمون به پایتخت خیلی شیک ولم کرد. چرا باید میگفتم. به سهون چه ربطی داشت؟ من الان به عنوان یه وکیل اینجا بودم نه لوهان ترسوی گذشته.

سهون سرتاپام رو نگاهی انداخت و دست هاش از جیب هاش بیرون کشید.

-فکر کردی با پوشیدن چند تیکه لباس عوض میشی؟

لبخند روی لب هاش داشت مثل کرم کوچیک و کوچیک تر می شد و اجازه می داد چهره جدی سهون بیشتر نمایان بشه.

-ببریدش

-چی؟!

شاید کاریزماتیک بودنم یا کت و شلوارم سلاح خوبی برای مقابله با اون نبود.

-هرزه اشغال

کسی که بازوی سمت راستم رو گرفت هانول بود برادر بزرگترم. ترکیب اون و سهون بیشتر من رو می ترسوند.

-من... من...

چی میخواستم بگم؟ من فرار کردم چون زندگی توی لیولند رو دوست نداشتم؟ من فرار کردم چون نمی خواستم تا ابد زیر زور شما باشم؟ مگه حرف ادم رو می فهمیدن؟ مگه اصن ادم بودن؟ یه مشت قلچماق که جز دعوا و کتک کاری چیزی حالیشون نمی شد رو چطور می شد قانع کرد؟

کنار درب ورودی ویلا یه اتاقک سیمانی و در فلزی قرمز رنگ بود. حتی قفل هم نداشت و با یه سیم بسته بودنش.

-من اگر جای سهون بودم ده ها بار میکشتمت. تو لکه ننگی.

در نبود، دریچه بود. بازش کرد و منو توی سیاهی انداخت. شلوار نوام خاکی شد و کمی از کف دستم خراشیده شد.

هانول تف انداخت و با بستن در کورسوی نور رو هم از من گرفت. اولش شوکه بودم. نمی تونستم اتفاقاتی که افتاده رو حلاجی کنم. چی شد که کارم به اینجا رسید؟ خواب بودم یا بیدار...

BELONGWhere stories live. Discover now