7

71 22 0
                                    

قلبم توی سینه می کوبید انگار که هر لحظه تصمیم داره بیرون بپره و بدنم رو ترک کنه. اون لحظه، اون دقیقه، اون ثانیه من بهترین تصمیم عمرم گرفتم. تصمیمی که تونست مسیر زندگیم رو عوض کنه.

سهون، دستش طبق عادت همیشگیش توی جیبش فرو برد.

-چه سودی برام داری؟

دستپاچه شدم. کلی به ذهنم فشار اوردم تا جوابش بدم اما هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.

-دیدی، هیچ جوابی نداری

می خواست بره. نباید می رفت نباید از دستش می دادم من فقط یبار می تونستم جرئتم جمع کنم و به زبون بیارمش اگر این موقعیت رو از دست می دادم دیگه هیچ موقع فرصت نمی کردم تا مستقیما با سهون حرف بزن. اوه سهون فقط تو می تونی کمکم کنی.

-هرکاری بخوای میکنم. کمکم کن! سهون خواهش میکنم.

محلی بهم نداد. مامور براش خم شد و سهون از پاسگاه بیرون رفت. انگار دنیا روی سرم خراب شد. توی خودم چی می دیدم که بهش پیشنهاد دادم.

نگاه های تحقیر امیز مردای توی بازداشتگاه خورد و خاکشیرم می کرد. اون سهون لاشی فقط بلد بود دستور بده. با خودم چی فکر کردم؟ اینکه بهم جواب میده؟ اینکه قبول می کنه؟ به خیالات خام خودم پوزخند زدم و دوباره توی خودم جمع شدم.

داشت دوباره گریم می گرفت ولی دلم نمیخواست اون ادما در این بیچاره و بدبخت ببیننم. بغضم فرو خوردم و سرم بین پاهام پنهون کردم. سعی کردم بخوابم احساس می کردم یه گلوله بزرگ توی سینم گیر کرده. راه نفسم رو بسته بود و نمی ذاشت حرف بزنم. چشم هام بهم فشردم و ستاره های توی سرم رو شمردم.

تازه چشم هام گرم شده بود که اسمم رو صدا زدن. مامور وقتی دید جوابش رو نمیدم بازوم گرفت و وحشیانه بلندم کرد.

با دیدن قیافه سونگجه سرم پایین انداختم و کشون کشون سمتش رفتم.

-بار اخرتون باشه که میاید تعهد می دید و عمل نمی کنید.

روبروی کاغذ رو امضا کردم و بی توجه به سونگجه از پاسگاه بیرون اومدم.

نمی خواستم برگردم خونه. نمی خواستم جواب پس بدم. نمی خواستم از هانول کتک بخورم.

سونگجه پشت سرم اومد.

-لوهان صبر کن.

بهش محل ندادم و بازو های یخ زدم رو بغل کردم.

سونگجه بهم رسید و شونم سمت خودش کشید. بهش تنه زدم.

-لوهان گوش کن چی میگم. باید بریم خونه کِنزی!

ایستادم و سمتش برگشتم.

-من هیچ گورستونی با تو نمیام. به هانول هم بگو دنبالم نگرده. بگو میخوام برم خودم خاک کنم باشه؟؟؟؟

BELONGOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz