6

66 22 1
                                    

-ن...نه

نیشخندی زد و انگشت اشارش رو روی سینم فشرد.

-مراقب داداشت باش هانول، زیادی ول میچرخه

ساعدم رو رها کرد و با فرو بردن دست ها توی جیب هاش قدم زنان اونجا رو ترک کرد.

هنوز توی شوک بودم. هانول پوزخندی زد.

-بهت گفتم بالاخره کار دست خودت میدی.

حس می کردم بهم خیانت شده؛ اون عوضی چطور تونسته بود بازیم بده. لومین دستش روی شونم انداخت و به تمسخر گفت:

-چیه؟ فکر می کردی بهت توجه میکنه خبریه؟

هردو خندیدن و من دست هام مشت کردم. بلایی سرت میارم که تا عمر داری یادت نره سهون.

توی خونه مجبور شدم خاکستر سیگار های بابا رو که روی فرش ریخته بود تمیز کنم. ملحفه های زرد رنگ رو که بوی عرق وحشتناکی می داد دراوردم و همشون توی سبد انداختم تا توی لباسشویی بچپونم. می خواستم عصبانتیم رو اینطوری خالی کنم. هرکی من رو می دید فکر می کرد با ملافه ها سر جنگ دارم. لباسم رو دراوردم و با بالا تنه لخت و عرق کرده روی مبل افتادم. بدن لاغر و استخوونیم که بدون لباس واقعا ناجور به نظر می رسید از کار کردن بیش از حد خسته شده بود. قفسه سینم بالا پایین می شد. بابا در حالی که تلوزیون رو خاموش می کرد. غرغر کنان گفت:

-هی بچه، شلوارم کجا گذاشتی؟

کوسن های روی مبل که تازه چیده بودمشون رو برداشت و بهم ریختشون تا مثلا شلوارش رو پیدا کنه.

-انداختم ماشین بشوره

بابا صداش بالا برد.

-چی؟ تو چه غلطی کردی!؟

وحشت زده سمت لباسشویی رفت و تک تک دکمه هاش فشرد. دویدم و سمتش رفتم.

-داری چیکار میکنی اینطوری خراب میشه.

دستش کشیدم تا دست برداره که برگشت و سیلی محکمی توی صورتم زد.

-چک هام توی جیب هاش بود احمق!

این دیگه اخرش بود. صبح سهون و حالا...

دستم روی صورت اسیب دیدم گذاشتم. لومین و سونگجه که سر و صدا رو شنیده بودن از اتاق بیرون اومدن. چشم هام محکم بهم بستم و بابا با دیدن پسر های عزیزش شروع به دراما دراوردن کرد.

-این بی عرضه چک های باند رو انداخته توی لباس شویی

لومین و سونگجه با چشم های درشت نگاهم کردن.

-لوهان؟

بابا لگدی به لباسشویی زد و باعث شد ماشین بیچاره تق تق صدا بده و لوله توی چاه که با بدبختی جاش داده بودم بیرون بیاد. اب کثیف سرامیک اشپزخونه رو به گند کشید. واقعا که!

BELONGWhere stories live. Discover now