8

65 21 0
                                    

نمی دونستم بعد از این جنجال بزرگ که سهون راه انداخته بود چیکار کنم. قاعدتا برگشت پیش خانواده و سرزنش های هانول خوشایند نبود. سهون پلن خوبی داشت. همون لحظه ساعدم رو گرفت و از اون ازدحام بیرونم اورد و این ختم جلسه اون روز بود. جلسه ای که اینبار به جای دعوا و مرافه سر پول مواد و ادم موضوع خیلی جدیدی داشت. از خونه کنزی بیرون اومدیم و سهون من رو ترک موتور نشوند و گاز داد تا بره. این در حالی بود که نیکون پشت سرمون بی وقفه اسم سهون رو فریاد می زد تا بایسته.

کمرش رو محکم چسبیده بودم و هیچ ایده ای برای اینده نداشتم.

-دیوونه شدی؟

بخاطر باد صدا به سختی به گوش می رسید پس بلند تر تکرار کردم.

-دیوونه شدی؟

سهون بالاخره نزدیک های کارخونه متروکه نگه داشت. جایی که تا چشم کار می کرد زمین ول بود.

-حالا خوشحالی؟

از موتور پایین پریدم و به سهون که با یه پا موتور رو نگه داشته بود نگاه کردم.

-خب... اره! ولی تو چرا باید همچین کاری کنی. به قول خودت من سودی برات نداشتم.

-الان داری

ابرویی بالا انداختم و منتظر جواب موندم اما سهون ادمی بود که زیر بار چشم و ابروی کسی نمی رفت و حرف نمی زد.

از روی موتور پایین اومد و با گرفتن دست هام منو سمت کارخونه کشید.

وقتی کلید بالابر رو زد و بالا رفتیم یه اتاق مبله و خلوت دیدم. تا قبل از این فکر می کردم کارخونه مخروبه است و استفاده خاصی نداره اما اتاق تقریبا تمیز شده بود و یه فرشچه قدیمی روی زمین انداخته بودن. جز چهارتا دیوار و چند دست مبل پوسیده که یحتمل از باغی جایی اورده بودن هیچ چیز خاص دیگه ای وجود نداشت.

البته فراموش کردم اجاق کوچیک برقی و سبد های میوه چوبی ای که روی هم انباشته شده بودن رو بگم.

-تا یه مدت همینجا بمون تا بتونم اوضاع راست و ریست کنم.

سمتش برگشتم

-چرا اینکار کردی؟

-چرا بهم پناه اوردی؟

سوالم رو با سوال جواب داد. البته که همینطوره. اما جواب من از اون شوکه کننده تر بود. طوری که می تونست اعتماد به نفسش رو برای مدت کوتاهی ازش بگیره و خلع سلاحش کنه.

-چون عاشقتم.

چطور تونستم به زبون بیارمش؟ خودم هم نمی دونستم اما باور داشتم این جمله اونقدر جادوییه که توانایی نرم کردن دلش رو داشته باشه. ایرادی نداشت اگر فکر می کرد من یه اویزونِ مریضِ همجنس بازم. به قول خودش فقط می خواستم بهش پناه بیارم. بشه تکیه گاه نداشتم یه جای امن و اروم و اگر راست راستکی قلبش رو بهم می باخت و عاشقم می شد دیگه از این دنیا چیزی نمی خواستم.

BELONGWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu