9

65 22 0
                                    

من امروز به خدا قول دادم طور دیگه ای زندگی کنم.

برای همین تنها به صدای نفس هام گوش دادم و اجازه دادم تا کای هرچقدر که میخواد کنار گوشم ناله کنه.

-بهش بگو لوهان، بهش بگو که خودت خواستی و من هیچ کاره بودم. لعنتی من حتی بهت دست نزدم.

چشم هام با پارچه سفید بسته بودن برای همین وقتی پلک هام باز می کردم اطرافم رو محو می دیدم. دست هام از پشت بسته شده بود.

-التماست میکنم لوهان. اون حرف تو رو قبول داره. اون هیچ بلایی سرت نمیاره فقط میخواد بترسونت اما من فرق دارم. اون من میکشه

چه خوش خیال.

وقتی تیزی در روی زمین کشیده شد و صدای وحشتناکی داد بالاخره کای خاموش شد.

دلم میخواست بدونم که کی اومده. قلبم دوست داشت سهون باشه اما از قبول اینکه منتظرشم امتناع می کردم.

-باید وقتی برای هرزگری می بردیش به این روزتم فکر می کردی.

صدای سونگجه بود. تنم لرزید چون اون به من کاری نداشت بلکه طناب دست های کای رو باز کرد.

کای محکم به پاهام چنگ زد و من خشک شدم.

-التماست میکنم لو. لطفا نذار من رو ببرن! با سهون حرف بزن. ازت خواهش میکنم.

دلم میخواست گریه کنم. دلم میخواست بند دست هام باز کنم و به سونگجه که وحشیانه اون رو از من جدا کرد سیلی بزنم ولی این اوضاع رو بدتر می کرد.

کای هیچ کاره بود! من احمق... من احمق هیچ کار از دستم بر نمی اومد.

- لوهان!!

صدای کای کم، کم و کمتر شد اونقدری که دیگه نتونم بشنومش. در حالی که فکر می کردم کس دیگه ای توی اتاق نیست پارچه دور چشم هام باز شد و من سهون رو دیدم.

بغضم رو قورت دادم و به سختی نفس کشیدم.

-می تونی ازم بخوای ازادش کنم.

سرم رو به چپ و راست تکون دادم.

-اونوقت انگار واقعا بهت خیانت کردم.

-هنوز هم فکر میکنی اینکار نکردی؟

به چشم هاش زل زدم و با دردمندی نالیدم.

-از جونم چی میخوای؟

-اینکه دلیلش رو بهم بگی.

روی صندلی فلزی نشست و تازه فهمیدم توی یه دخمه نمورم و دست هام به ستون سیمانی بسته شدن!

سرم پایین انداختم و اب دهنم رو قورت دادم. دیگه نمی تونستم گریم رو قایم کنم.

-من از این لجن زار و این ادم ها متنفرم. برام فرقی نمی کرد کی! هرکس دیگه جز سهون این پیشنهاد رو بهم میداد باهاش می رفتم. موندن توی اینجا فرقی نمیکنه با کی... حتی با تو هم سخته!

BELONGWhere stories live. Discover now