11

62 23 0
                                    

همه توی اون زمین خاکی جمع شده بودن. مردم لیولند منتظر بودن تا سرانجام معشوق خیانت کار اوه سهون رو ببینن. کسی که باعث شد لیولند به خاک سیاه بشینه؛ البته مگر قبلا اینطوری نبود؟

من و کای وحشت زده به اطرافمون نگاه می کردیم. دست هامون به چوب فرو رفته توی زمین وصل و تن هامون از نور مستقیم خورشید و ترس عرق کرده و لرزون شده بود.

این صحنه رو قبلا یکبار دیده بودیم. قبلا ما هم جزوه همین ادما با اخم به زندونی اسیر وسط صحنه نگاه می کردیم و ته دل ارزو می کردیم که زودتر بکشنش. هیچ وقت توی هیچ ثانیه از زندگیم خودم رو گناهکار و اسیر توی این صحن تصور نکرده بودم. به وضوح می دیدم که کای هم ترسیده. تا دیروز پیش دوست دختر جدیدش توی دفتر باهم سکس می کردن و حالا بسته بودنش به چوب و میخواستن بکشنش.

حکم مرگ ما دست سهون بود.

گاهی اوقات به این فکر میکنم که چی میشد اگر سرنوشت، داستان زندگیم رو طور دیگه ای رقم می زد. اینبار من خودم رو توی اپارتمانم تنها تصور نکردم. به زمان هایی که توی اغوش سهون بخواب می رفتم فکر کردم. به حرف زدن ها و وقت گذرونی هایی که باهم داشتیم. به شاخه گل هایی که هرموقع بیرون می رفت برام می خرید. سکس های یواشکیمون توی دستشویی گیم کلاب و به وقت هایی که تفریحی کنار هم سیگار می کشیدیم. فکر کردن به خاطرات خوب باعث می شدن به خودم بیام. چرا تا الان فقط سیاهی رو می دیدم؟ شاید فقط دنبال یه بهونه بودم. یه بهونه برای رفتن. یه بهونه برای کنجکاوی...

تا وقتی سهون بود چرا نسبت به حرف های مادرش خرده می گرفتم؟ چرا به هانول و حرف هاش اهمیت می دادم؟ توی هر رابطه ای دعوا و حرف و حدیث بود اما چرا اینقدر برای خودم پررنگش کردم؟

چه اهمیتی داشت که مردم لیولند پشت سرم چی میگفتن درحالی که جلوی روی خودم خم و راست می شدن و ازم حساب می بردن؟ لیولند توی دست های من بود، پس چرا مثل پسربچه ها لجبازی کردم و به همه چیز پشت پا زدم.

زندگی توی اپارتمان شخصیم؟ درس خوندن و کارکردن؟ اینا رویای من بودن؟ برای همین دست کای رو گرفتم و در حالی که سهون رو می دیدم که سوار ماشین پلیس میشه با فراغ بال از لیولند فرار کردم؟

چطور ممکن بود عشق برام معنی ای نداشته باشه؟ خودم با دست های خودم و با افکار خودم لیولند رو برای خودم جهنم کردم. قلب عزیزترینم رو شکستم. من در حال مرگ بودم و با این حال مثبت اندیشی هم نمی تونست حفره ته قلبم رو پر کنه. حفره ای که فریاد می زد «اگر سهون رهات کرد چی؟»«اگر همه این ها یه تله باشه چی؟»

کسی که در نهایت روبروم ظاهر شد کنزی بود. برخلاف من ظاهر مردونه ای داشت و ریش دراورده بود. دیگه نمی تونستم بهش بگم دماغو چون حالا اونقدر عضله داشت که من توی هم بپیچونه.

BELONGWhere stories live. Discover now