12

59 22 0
                                    

***

انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده. من هرگز فرار نکرده بودم. هیچ کس بخاطر من نمرده بود. روی کاناپه توی سالن طبقه دوم دراز کشیده بودم.

-دلم برای خانم تنگ شده.

چرین روی دو زانو نشسته بود و میز وسط رو گردگیری می کرد. پنجره بزرگ روبروم خبر از غروب افتاب می داد.

-راستی چرین، تو چرا هنوز اینجایی؟

-بخاطر تو اومدم.

توی جام غلتیدم و بهش نگاه کردم. پتوی نازکی روم بود و بخاطر خوابیدن روی کاناپه بدنم گرم و خیس بود.

-قبل از رفتنت. سهون نیک رو به یه اقایی معرفی کرده بود. وقتی نیک من رو برد که ببینمش اولش به نظرم زشت و چاق اومد. یه تاجر بوسانی که از قضا با لهجه حرف می زد و وقتی می خندید چشم هاش ریز می شدن. کم کم احساس کردم قلب مهربونی داره. باهام خوب رفتار می کرد.

چرین ازدواج کرده بود.

-نیک بهم زنگ زد و ازم خواست تا برگردم. نمی دونستم سهون داره تورو برمی گردونه.

پارچه اش رو عوض کرد و میز رو خیس کرد. همینطور بهش زل زدم.

-اونا کی ازاد شدن؟

-سه ماه بعد.

چرخ زدم و دستم زیر سرم گذاشتم. به سقف زل زدم.

-سهون رئیس پلیس کشت و با سندی که خانم گذاشت ازاد شد. نقشه خودشون بود. با وجود رئیس پلیس سهون مجبور می شد تا اخر عمر توی زندان بپوسه و احتمال زیاد اون به زندان مرکزی انتقال می دادن. حالا کل لیولند دست اونه.

می تونست بیاد دنبالم. به خیال خودم فکر می کردم چون توی زندانه دنبالم نمیاد اما اون با وجود ازاد شدنش بهم اجازه داد تا چند سال زندگی کنم. توی این مدت حتی یکبار هم دنبالم رو نگرفت.

خانم همیشه دوست داشت سهون با یه زن خوشگل ازدواج کنه و بتونه قبل از مرگش نوه اش رو ببینه. من نمی تونستم هیچ وقت برای سهون بچه بیارم. بعد از فضاحتی که خواهر پن به بار اورد عطش اون پیرزن پیر خاموش شد و دیگه نه من رو اذیت کرد و نه به پسرش برای ازدواج فشار اورد.

-دلم میخواد باز بخوابم.

چرین از جاش بلند شد و همینطور که دستمال ها رو تا می زد گفت:

-باید غذا بخوری.

چشم هام بستم و پتو رو روی سرم کشیدم. یه چیزی روی سینم سنگینی می کرد.

-می دونی سهون الان کجاست؟

چرین دیر جوابم داد. چون رفته بود طبقه پایین تا برام غذا بیاره.

-هوم؟

پتو رو از روی سرم کشیدم و نشستم.

-امروز صبح رفت سئول.

BELONGDonde viven las historias. Descúbrelo ahora