part 7

2K 239 19
                                    

با لباس هایی که چان بهم داده بود و با کمکش پوشیدم چون واقعا سرگیجه های وحشتناکی داشتم
بیرون تو حیاط منتظر آجوشی بودیم چون
ماشین رو برده بود لاستیک هاشو عوض کنه

همون طور که نشسته بودیم و من داشتم نهایت لذت رو از منظره رو به روم می‌بردم که هر از گاهی صدای  پوف کشیدن های چان رو می‌شنیدم متوجه شدم که کلافه هستش زیر چشمی نگاهش کردم انگار می خواد یه چیزی بگه ولی نمی تونه پس خودم پیش قدم شدم
جیمین:چیزی می خوای بگی
چان :انقدر ضایع بودم یعنی
در جوابش فقط شونه هام رو بالا انداختم ولی بازم سکوت کرد
جیمین:خووووب می‌شنوم
چان:هیونگی می تونم یه چیزی بپرسم
جیمین :البته
چان:چرا با اعضا میونهی خوبی نداری؟
با یاد آوری شون اون حس آرامشی که طبیعت گرفته بودم رو به کلی پرید و جاش حس درد و ناراحتی به وجود اومد آهی کشیدم 
جیمین:قبلا هم گفتم نمی دونم چرا، اگه می دونستم انقدر اذيت نمی شدم
چان:خیلی حس بدیه مگه نه
نگاهش رو ازم گرفت خیره به درختا لب زد
چان:می دونی هیونگ خیلی خوب می تونم حالت رو بفهمم ، من وقتی دبیرستانی بودم تو یه گروه ۱۰ نفره بودم که بیشتر از چند سال بودکه دوست بودیم اونجا همه کارایی می کردن که خیلی باحال و هیجان انگیز بود ولی من زیاد اهل اون جور کارا نبودم ، به مرور زمان باهام سرد شدن منو نادیده گرفتن و با خودشون جایی نمی بردن و زیاد باهام حرف نمی‌زندن و کم کم کنارم گذاشتن خیلی تنها شدم دیگه کسی با هام دوست نمی شد چون من خیلی گوشه گیر بودم و آدم زیاد اجتماعی نبودم کلا انگار کسی به اسم چان وجود نداشت
همه با هم می گفتن و می خندیدن منم یه گوشهِ کناری می‌نشستم و با حسرت نگاهشون میکردم 
که کاش منم پیش خودشون راه بدن خیلی حسه بدیه، اون حس اضافی بودن و نا کافی بودنی که به سراغ آدم میاد باعث شکستن قلب و روح آدم میشه ...

می تونستم نکنه به نکنه حرف هاش رو حس کنم و بفهمم، اون حرف ها واسم آشنا بود آره قصه زندیگه خودم

نفس عمیقی کشید و قطره اشکی که رو گونش ریخته بود رو پاک کرد لبخنده کوچیکی زد و ادامه داد

چان:اون قدر احساس بیچارگیو تنهایی میکردم که یه روز زد به سرم و خواستم تمومش کنم دیگه از نادیده گرفته شدن خسته شده بودم  ولی با دیدن تو و اعضا و آهنگی که داشتین می خوندین لحظه به خودم اومدم الان اینجا بودنم رو مدیون شمام ، نمی دنم دلیل رفتار اعضا چیه ولی نباید کسی رو که از گروهته، دوست و برادرته رو کنار گذاشت
هدف از گفتن اینا اینه که تا وقتی تو ازم به خوای پیشت میمونم، همدمت میشم ، میشم صندوقچه راز هات ، میشم دوستی که هیچ وقت نمیره
چون من اون حس رو تجربه کردم  اون حسی که وقتی از اعضا میگی یا دربارشون میشنوی تو نگاهت دیده میشه می دونم الان چه حسی داری هیونگ درکت میکنم

با پایان  حرفش آروم بغلش کردم سرش رو شونم گذاشت با خیس شدن لباسم بدون گفتم چیزی فقط کمرش رونوازش کردم و زیر گوشش زمزمه کردم

جیمین :منم میشم همدمت ،منم میشم صندوقچه راز هات، دوستت رفیقت برادرت ، هیونگی که بیشتر از هر کسی درکت کنه و بفهمتت

نفس عمیقی کشیدم و محکم تر بغلش کردم




حالا  جلوی در بودیم
و از آجوما و آجوشی تشکر میکردم چان هم چمدونش میزاشت تو ماشین
جیمین:به خاطر همه چیز ممنونم
آجوشی:این چه حرفیه من ازت سپاسگزارم پسرم که چان رو با خودت می بری اون آرزو داشت تو سئول کار کنه ممنون که آرزوش رو برآورده کردی
جیمین:تنها کاری که می تونستم بکنم
راستی لطفا هر وقت اومدین به منم سر بزنین خوشحال میشم بازم از غداتون بخورم آجوما
آجوما:البته قول میدم هفته ای چند بار بیام واستون
غذا های خوشمزه بپزم و بیارم
جیمین: جدی میگین این عالیه آجوما
آجوشی:راستی مواظب خودت باش پسرم حتمی بیمارستان هم برو و بهمون خبر بده نگران میشیم
جیمین:بله حتمی، ممنونم
چان :خوب ما دیگه میریم
چان :هردوتون رو دوست دارم  مواظب خودتون
باشید و این که زیاد با اون درگیر نشین
آجوما: باشه پسرم توهم مواظب خودت و جیمین باش ، نزار زیاد سر پا بمونه
چان:حواسم هست  بعدا می بینمتون
بعد خداحافظی مفصلی سوار شدیم
آدرس رو به چان گفتم  تا بریم پیش اعضا مطمعنم با غیب شدنم
کلی ترسیدن و نگرانمن  نکنه کل شب رو دنبالم تو اون جنگل تاریک و سرد گشتن  آهی کشیدم و به جاده خیره شدم تا برسیم
دلم براشون یه زره شده برای صداشون ، چهرشون
حتی برای صدای نفس هاشون که زندگیم به اون بنده
من کی عاشق شدم؟؟؟کی اسیر عشق شدم ؟ کی دلم رو بهشون باختم .


______________________

سلاااااام به همهههه 🤗

فعلا این نمیچه پارت رو داشته باشین 😁
امیدوارم لذت ببرین 💕💜
مرسی که حمایتم میکنین❤💜
روز خوبی داشته باشین بارونکا💕💜

🌧🌧🌧🌧🌧🌧🌦🌧🌧🌧🌧🌧🌧

عشق پنهانWhere stories live. Discover now