part 43

1.5K 264 112
                                    

ویو جیمین


در حموم رو بستم بهش تکیه دادم
آاااااح واقع چقدر سخته
دستمو رو قلبم گذاشتم حس میکردم یکی داره قلبم رو فشار میده
حتی خودمم از لحن حرف زدنم یخ کردم
چخ جوری دلم اومد اینجوری اذیتش کنم آخه
با اون چشمای اژدهاییش که براش میمیرم نگام می‌کرد و من با تمام بی‌ رحمی باهاش حرف زدم
رستم به روشویی تکیه دادم
خودم رو  تو آیینه نگاه کردم
جیمین : فقط یه مدت کوتاه لطفااااا دوم بیار جیمین....لطفااااا




ساعت ۷ نشده هممون تو کمپانی بودیم
برای فن ساین چند ساعت دیگمون ، باید تدارکات رو انجام بدیم و تمرین های قبلش رو
از استرس نتونستم بخوابم
هم استرس کنسرت و مصاحبه ، هم استرس و نگرانی اعضا ولم نمی‌کرد
و من دیشب فقط تونستم ۳ ساعت بخوابم
و الان دارم از خستگی میمیرم

در رو باز کردم که استایلیست هامون رو دیدم لبخندی زدم سلام دادم‌
با دیدنم یکیشون سمتم اومد
لونا : جیمین شی چیزی شده
جیمین : نه راستش اینو آوردم
لباس تو دستمو سمتش گرفتم که ازم گرفت
لونا : این چیه
جیمین: میخوام تو مصاحبه اینو بپوشم
با چشمای گرد شده بهم نگاه کرد بعد لباس رو چک کرد 
لونا : واقعااااا الان آوردی، فقط چهل دیقه مونده به مصاحبه من چجوری برسونم
جیمین: یکاریش کن دیگه لوناشی لطفا
لونا : باشه باشه ولی لطفا حداقل از این به بعد زود تر بگو ، الان باید کفش مناسب و اکسوسری و مدل مو، و کلی چیزای دیگه آماده کنم
جیمین : مرسی تو بهترینی
لونا : آح میدونم داری گولم میزنی ولی باشه
نگاهی به لباس کرد و با تعجب سرشو بالا گرفت
لونا : مطمعنی میخوای اینو بپوشی خوب این یکم .... زیادی نیست
جیمین : نه خوبه که ، میخوام همینو بپوشم
لونا: باشه هر جور راحتی ، پس من برم الان باید اتوش کنم و کارای دیگه فعلا
لبخند دندون نمایی زدم و بعد تشکر از اتاق زدم بیرون هنوز وقت بود پس رفتم سمت اتاقم تا سخنرانی پایانی کنسرت رو تمرین کنم بعد مصاحبه بلافاصله باید برای فردا حاظر شیم

با صدا شدنم سریع خودم رو رسوندم به اتاق گریم بعد میکاپ  لباسم رو پوشیدم
ولی متاسفانه پوشیدنش خیلی سخت بود
یه جورایی شبیه پارچه های گره زده بود که واقعا هم زیبا خوش پوشه
یه کت چرم روش پوشیدم تا زیاد تو دید نباشه و اعضا همین اول راهی نبینن
با حاظر شدنم خواستم سمت بقیه برم ولی با سیاهی رفتن چشمام از دیوار گرفتم
چند بار چشمام رو باز و بسته کردم تا دیدم بهتر بشه
از روی میز بطری آبی برداشتم سر کشیدم
نفس عمیقی کشیدم و کتم رو در آوردم همونجا گذاشتم
استرس داشتم اونم بدجور
یه جورایی از کاری که داشتم میکردم پشیمون شدم ولی دیگه راهی نیست باید تا تهش برم
وارد اتاق شدم به جزء تهیونگ همه اعضا بودن و همین طور دو تا از استف ها 
با صدای پام سمتم برگشتن و با چشمای گرد شده بهم خیره شدن
کای : اهم اهم ما بیرونیم
لایا :چیزه نو...نوشیدنی هاتونم الان میارم
باشه ای گفتم و لبخندی بهشون زدم که بیرون رفتن
جیمین: خوب ، چیزه جدیدی به سوالات اضافه شده
با نشنیدن جوابی دوباره پرسیدم ولی اونا بدون حتی نفس کشیدن زل زده بودن به من
با اون همه نگاه خیره معذب دستمو پشت گردنم کشیدم
با صدای بلند در همشون به خودشون اومدن
لبمو از خنده گاز زدم
بیچاره ها از دست رفتن
تروخدا نخند جیمین خواهش میکنم خرابش نکن
داشتم کم کم پشیمون میشدم از کارم ولی الان کاملا راضی ام کاش قبلا هم انجام می‌دادم
کوک : چه قدرررر دیگه شروع میشه  ؟
با صدای بلند و عصبی‌ کوک آب دهنمو قورت دادم برگشتم که دقیقا روبه‌روم دیدمش
با دیدن چهره جدیش قدمی به عقب برداشتم که
از کنارم رد شد رفت
اوپس .... عصبی شد .... دقیقا چیزی که من میخواستم
رو صندلی نشستم و برگه های رو میز رو برداشتم و مثلا به ظاهر شروع کردم به خوندن
پچ پچ های یواشکی شون رو می‌شنیدم ولی اصلا به روی خودم نیوردم
با صدای تهیونگ سرمو بلند کردم که چیزی روی سینم حس کردم و به ثانیه نکشیده داد بلندی  زدم
تهیونگ: واااای واااای معذرت میخوام پام پیچ خورد واقعا ببخشید خوبی ؟ جیمین؟
جیمین: هاااان آره آره فقط ترسیدم
کای : وااای خدای من لباسات
محکم سمت کای برگشتم جوری که خودمم از صدای گردنم شکه شدم
چشمامو از حرصم بستم آاااااخ خدااا بیا منو بکش راحت شم
کای : سریع بیاین کمکش کنید لباس های جدید بیارید فقط ۱۵ دیقه مونده ، جیمین شی لطفا عجله کن
سری تکون دادم و با یکی از استف ها رفتم تا لباسهامو عوض کنم

عشق پنهانWhere stories live. Discover now