part 49

1.4K 283 146
                                    

ویو یونگی


دقیقه ها گذشت
ساعت ها گذشت
روز ها بالاخره گذشت
پنج روز عذاب آور
پر از دلتنگی بی حد و اندازه
پر از حسرت ها و پشیمونی
پر از اعصبانیت و نگرانی

کلافه نفسمو بیرون دادم
بعد ذخیره کردن فایل سیستم رو خاموش کردم
اصلا نمیتونستم حواسم رو جمع کنم این دلتنگی و ندین جیمین داشت بدجور اذیتم می‌کرد
قرار بود دیروز بیاد ولی فقط با یه پیام کوتاه تو گپ گروهی گفت یه روز دیر تر میاد و اون روز امروزه و من مشتاقانه منتظر دیدن اون چشمای تیله‌ایش هستم
ولی این دلشوره که مثل یه خوره افتاده تو جونمُ ول کنم نیست ، خواب رو از چشمام گرفته
انگار که قراره اتفاقی بیوفته
رویاهام تبدیل به کابوس وحشتناک شده جوری که حتی از اسم خواب هم میترسم چه برسه به خوابیدن
نگاهم سمت قاب عکس روی میزم افتاد
لبخندی بی اختیار روی لب هام اومد
چه روز های قشنگی داشتیم
ممکنه بازم مثل قبل بشیم
ممکنه دوباره بشیم همون هفتا پسر خوشحال که دغدغشون جز درست خوندن و رقصیدن و گاهی هیت های مزخرف ، چیزی نباشه
یونگی: آاااح گاد
هر چی بیشتر فک میکنم سردردم بیشتر و بیشتر میشه
با برداشت بطری آب ، یه قرص خوردم و کنار گذاشتم اميدوارم حداقل یکم از این سردرد وحشتناک نجاتم بده
بیخوابی و سردردم دیگه داره از پا درم میاره ، تنها کمبودم درد کتفمه که اگه اونم بشه ، پازل تکمیل میشه
بلند شدم و کتم رو پوشیدم باید برم خونه تا وقتی که اومد اونجا باشم
شاید زود تر اومد چه معلوم
سمت اتاق نامجون رفتم باید بهش خبر بدم تا با هم بریم





ویو جونگوک

موتور رو خاموش کردم و با در آوردن کلاه ایمنی و درست کردن ماسکم روی نیمکت پارک نشستم همون طور که موهام رو پیشونیم ریختم و سرمو به صندلی تکیه دادم به آسمون زل زدم ، به همدمم
اون خبر داره ، اون بهتر از هر کس دیگه از قلبم خبر داره ، از غمم باخبره ، اون نظارگره اشک هایی که نصف شب تو بالکن میریزمه
_ : هی خوشتیپ
با شنیدن صدایی سرمو کج کردن و به دختری که جلوم ایستاده بود نگاه کردم
صدامو کمی تغییر دادم و لب زدم
کوک : با منی ؟
_ : جزء تو خوشتیپ دیگه هست
تک خنده ای کردم فقط این کم بود بیاد گیر بده
کوک : چی میخوای
_ : یکم‌ بکش کنار منم بشیم پسر جون
کنار کشیدم که گوشه‌ی نیمکت  نشست و مثل من سرش رو به پشت نیمکت تکیه داد
_ : انگار کسی دلت رو شکسته خوشتیپ
چشمام رو بستم و بی‌توجه بهش سعی کردم کمی ریلکس کنم که دوباره صداش اومد
_ : من لینام اسم تو چیه؟
چیزی نگفتم که دوباره به حرف اومد
لینا : نگران نباش نیومدم مخت رو بزنم از پسرا خوشم نمیاد
با چشمای گرد سمتش چرخیدم
این دختره دیونه‌ای چیزیه ، مگه همچین چیزی رو همه جا جار میزنن آخه
لینا: میدونم تو ذهنت داره چی میگذره ، من از کسی ترسی ندارم خودم رو قبول دارم و بهش افتخار میکنم اگه چندشت شده و میخوای فرار کنی ، خب به سلامت
با تأسف سری تکون دادم و دوباره به آسمون خیره شدم
لینا : اوه نرفتی که
کوک : چرا انقدر حرف میزنی
لینا : حوصلم سر رفته خب چیکار کنم ، دوست دخترم از صبح یه بند داره تو اون پاساژ خرید میکنه و منم اینجا نشستم ، وقتی تو رو دیدم گفتم یه هم صحبت پیدا کنم همین
کوک : اگه دوست دخترت بیاد بیرون و ببینه داری با یه پسر حرف میزنی عصبانی نمیشه
لینا : نه بابا خوب میدونه از پسرا خوشم‌ نمیاد
میخ سرجاش نشست
لینا : منظور بدی نداشتم فقط برای رابطه و اینا ، وگرنه رابطم با پسرا خوبه
کوک : فهمیدم
دوباره به همون حالت قبلش برگشت
لینا : موتورت خیلی خفنه پسر ، میتونم یکم برونمش
کوک : نه
لینا : خودم یکی دارم ولی خب دخترکم نمیزاره برونم چون می‌ترسه بلایی سرم بیاد ، فقط یه دور ، زود برش میگردونم
کلید تو بغلش پرت کردم‌
کوک : برو حوصلت رو ندارم پنج دیقه ، دیگه اینجا باش اوکی
بلند شد
لینا : ۱۰ دیقه دیگه اینجام راستی نمی دوزدمش نگران نباش
بدو بدو سمت متورم رفت
انگار اگه بدزده واسم خیلی مهمه
من درد های بزرگ تری دارم موتور که صحله حاظرم دار و ندارم رو بریزم دور تا فقط یکم نفس بکشم

عشق پنهانWhere stories live. Discover now