part 41

1.7K 259 110
                                    

نامجون ویو

با اسرار و کلی بدبختی بالاخره راضی شدم برم بیمارستان اونم فقط به خاطر یه زخم کوچیک
که البته خودم کوچیک میدونستم چون دقیقا ۱۲ تا بخیه خورد دلم می‌خواست زمین رو گاز بزنم از بس که دردم اومده بود

با اخم که نمیتونستم کنترلش کنم به رو به روم خیره بودم
سرم نبض می‌زد و بدتر از اون بخیه هام بود ولی هیچ کدوم از درد قلبم عذاب آورتر نبود
به پری و فرشته یا چوب جادو باور ندارم ولی کاش یکیش واقعی بود و ما رو از این وضعيت نجات میداد
آهی کشیدم و گوشیم رو برداشتم ولی با دیدن پیام اونم از طرف مینهو نفهمیدم چه جوری بازش کردم
پیام : هی رفیق شرمنده دیر جواب دادم ، فعلا مأموریتم ، چند روز دیگه برمیگردم ، بهم اعتماد کن همه چیز درست میشه
لبخند کوچیکی زدم و با گفتن باشه و مواظب خودت باش گوشی رو کنار کاشتم که البته قرار نیست هواسش به خودش باشه مطمئنم وقتی برگرده یا زخمیه یا تیر خورده
سری تکون دادمُ به آسمون سیاه رنگ چشم دوختم فقط چند روز
بالاخره همه چیز درست میشه آره
با صدای در برگشتم و با دیدنش لبخندی زدم با سر اشاره کردم تا بیاد تو
ولی با دیدن چشمای پف کردش اخمی کردم
نامجون: چشمات چرا پوف کردن ؟ چیزی شده؟ گریه کردی؟
همون طور که دست زخمیم تو جیبم بود سمتش رفتم درست رو به روش ایستادم
جیمین: نه نه گریه چرا، خیلی خوابیدم برای اونه
دستمو زیر چشمش کشیدم
نامجون: ببین چه بلایی سر چشمای قشنگت آوردی
با دیدن گرد شدن چشماش خودمم از چیزی که گفتم تعجب کردم ، من چی گفتمممم
اشکال نداره بیا عادی رفتار کنیم کیم نامجون
نامجون : صبر کن برات قطره بریزم
اشاره کردم تا رو تخت بشینه که بی حرف نشست
از کشو قطره چشم رو برداشتم و بالا سرش ایستادم
دست دیگم رو برای این که چشمش رو باز کنم بالا بردم که با صدای نسبتأ بلند جیمین شوکه نگاهش کردم
نامجون: چی چشد؟
دستم رو گرفت و با نگرانی که از چشماش معلوم بود بهم نگاه کرد
جیمین: خدای من دستت چی شده
نامجون : اول اینو بریزم بعد میگم چی شد
جیمین : اما....
نامجون : حرف نباشه
قطره تو چشماش ریختم و بعد چند ثانیه بازش کرد
جیمین: الان بگو
نامجون: لیوان تو دستم شکست و بریدمش
اخمی کردم
جیمین: یعنی چی ؟ چرا هواست نبود ؟ اصلا چه جوری شکست ها؟ دکتر رفتی ؟ بخیه زدن ؟ خیلی جدیه؟ ..‌؟
فکم از این همه سوال باز مونده
نامجون :حداقل یکی یکی بپرس جواب بدم پسر
آره پیش کتر رفتم به بخیه زدن
آهی کشیدم
نامجون: بیخیال چی شد که اومدی اینجا
جیمین : خیلی درد اومد موقعه بخیه
سری به نشونه نه تکون دادم و دستشو گرفتمو بلندش کردم
نامجون: خوب حالا تو بگو
جیمین: اومدم بگم شام حاظره... ولی دستت هیونگ، ببین چه جوری شده؟ چرا حواست به خودت نیست ؟ چند تا بخیه زدن ؟ خیلی عمیق بود؟....خیلی...
با چشمای گرد شده بهش نگاه میکردم که چه جوری سوالات جدید پیدا میکنه و میپرسه حتی یکیش هم تکراری نبود
تو یه تصمیم لحظه ای از کمرش گرفتم و انداختم رو کول که جیغ کشید
جیمین: وااااای هیونگ چی کاااااار میکنی بزارم پاااااااین
ضربه ای به باسنش زدم
نامجون: ساکت... سرم رفت نفس نرفت تو؟
جیمین: یاااا چرااا می زنه
نامجون : دلم خواست ، باسن دونسونگ خودمه به تو چه
ضربه دیگه زدم ولی محکم تر که صدای خندش بلند شد و با خندش لبخندی زدم
جیمین: جرعت داری یه بار دیگه بزن
دستم که برای باز کردن در رو دستگیره بود رو برداشتم و با شیطنت نگاهی به پشتم کردم که سرش رو بلند کرده بود و نگاهم می‌کرد
نامجون : واقعا
چشمکی تحویلش دادم و ضربه دیگه‌ای بهش زدم تا خواستم یکی دیگه بزنم که با دردی که تو پهلوم حس کردم داد کشیدم و سمتش چرخیدم که با چشمای که شيطنت ازش میبیارید بهم زل زده بود
نامجون : چرا گاز میگیری ؟
جیمین :پهلوی هیونگ خودمه به تو چه
نامجون : که این طور ، باشه خودت خواستی بیب
برگشتم و انداختمش رو تخت ، خواست عقب بره که از پاش گرفت و نشستم روش جوری که سنگینیم اذیتش نکنه 
شروع کردم به قلقلک دادنش که صدای جیغ و خنده هاش کل اتاق رو گرفته بود
جیمین: ب...بسه ....آااااح....نمیتونم دیگه ...خواهش ...میکنم آاااای
عقب کشیدم و کنارش  دراز کشیدم،  نفس نفس می‌زد
نامجون : خیلی بد زدم ؟
جیمین : یه نگاه به دستت بکن بعد به باسن بیچاره من ، دست به اون گندگی رو کوبیدی روش لهش کردی
نامجون : همین که هست ، تو هم پهلوم رو کندی
جیمین : همینه که هست
خنده بلندی کردم
آخ من از دست این پسر مرض قند می‌گیرم
با یه دفعه نشستنش و گرفتن دستم سمتش چرخیدم
جیمین: آااااح خوبه خون ریزی نکرده ، با اون فشاری که تو قلقلکم میدادی فک کردم بخیه هات باز شدن
نامجون : چیزی نمیشه
جیمین : وای جین هیونگ رو یادم رفت ، پاشو بریم الان  پارمون میکنه

عشق پنهانWhere stories live. Discover now