part 51

1.3K 292 115
                                    

جیمین ویو



تو راهرو نشسته بودم
سرمو به مجسمه تکیه داده بودم
من و اون دقیقا شبیه هم بودیم هیچ کدوم حرکتی نمی‌کردیم ولی من گاهی نفس می‌کشیدم و این تنها تفاوت منو مجسمه بود
هر کلمه و هر جمله ای که میگفتن تو سرم اکو میشد
عاشق من بودن ؟
دوستم دارن ؟
عشق ...
آره عاشق منن ....
اونا عاشقم بودن ...
ولی من چرا نه خوشحالم نه ناراحت
هیچ حسی ندارم
احساساتم کجان
الان باید مثل فرفره اینجا بالا پایین می‌پریدم
ولی چرا این حس رو ندارم
درونم پوچه
حسی جز پوچی ندارم
کوک : خیلی عوضیم مگه نه هیون شی
با صداش سرمو بلند کردن و هواسم رو کامل به حرف هاش دادم
هیون : چرا همچین فکری میکنی ؟
کوک : نمی‌دونم ... از وقتی که حسی که به جیمین دارم رو قبول کردم ، هر وقت میبینمش حس میکنم یه نامردم که بهش خیانت کردم ، هر موقع بهش میگم هیونگ و اون با چشمای خوشگلش نگاهم میکنه و میگه بله کوکی حس میکنم قلب داره منفجر میشه ، شبا کابوس میبینم که یه روز میرسه که بفهمه و بیاد توف کنه تو صورتم و یکی بخوابونه تو گوشم و برای همیشه خودش رو ازم محروم کنه و من بمونم و دنیایی که نیست

چشمامو بستم تک تک کلماتش رو با جون و دل حس میکردم
می‌فهمیدم چی میگه ، همه‌ی این هارو منم تجربه کردم
آهی کشیدم و بلند شدم
کافیه دیگه همین قدر شنیدن بسه
دیگه بیشتر از این نه قلبم ، نه ذهنم ، نمیتونه تحمل کنه
برگشتم تا برم ، دستمو رو دستگیره در گذاشتم ولی با چیزی که شنیدم یخ کردم
هیون : تا حالا خواستین بهش اعتراف کنید
یونگی : آره .... یه روز خواستم بهش بگم و تمومش کنم ... حتی یه مقدمه براش ساختم تا بتونم بهش بگم ولی اون با گفتن اینکه هیچ وقت دلش نمیخواد همچین عشقی رو تجربه کنه قفل سکوت رو به دهنم بست
برگشتم و قدمی به جلو برداشتم
اشکام یکی پس از دیگری می‌ریخت
یادمه .... اون روز رو یادمه



(‌ فلش بک )

با تمرکز زیاد داشت روی رقص جدیدی که فیلم‌برداری کرده بود نگاه می‌کرد که با اومدن چیزی جلوی چشماش نگاهش رو به اون داد
با دیدن یه گردنبند چشماش قلبی شد
جیمین: وااااااای چه خوشگله
یونگی : نه مثل تو سوییتی
لبخند بزرگی زد که باعث به وجود اومده لبخند کمیاب یونگی شد
یونگی: برای توعه
چشماش گرد شد و با تعجب به گردنبند بعد به صورت یونگی چشم دوخت
جیمین: واقعا
یونگی: اوهوم ... میتونم بندازم گردنت؟
سری تکون داد که یونگی پشتش رفت و مشغول بیستن گردنبند شد
یونگی: وقتی اینو دیدم یاد تو افتادم گفتم برات بگیرمش
دستشو روی بال کشید و آروم لب زد
جیمین: ممنونم خیلی قشنگه
یونگی : افسانه بال شکسته رو شنیدی ؟
جیمین : بال شکسته؟ نه نشنیدم
آب دهنش رو به سختی قورت داد و دست های عرق کردش رو به شلوارش کشید
یونگی : فرشته ای به اسم آزولا قانون هارو میشکنه و عاشق یه انسان به اسم لیان میشه ، بدون توجه به هر چیزی به عشقش اعتراف میکنه ، عشق اون ها خیلی زیبا بود ولی تا وقتی که حاکم فرشته ها باخبر میشه و بدترین مجازات رو بهش میده ، نابودی بال هاش رو ... لیان با دیدن آزولا ، که دیگر بالی نداره دست به خودکشی میزنه دیدن عشقش تو اون وضعیت براش دردناک بود ، در آخرین لحظه آزولا میرسه و نجاتش میده ، همین گردنبند رو دور گردنش ميندازه و میگه (از این به بعد بال های من تویی و با هر چیزی توی دنیا کنار میام جز نبود تو)
دوباره آب دهنش رو قورت داد و با استرس دست های سرد جیمین رو گرفت و چشم های لرزونش خیره شد
یونگی : عشق محدودیت نمیشناسه حاظر با هر چیزی بجنگه ،حاظره همه چیزش رو از دست بده ، تا عشقش رو داشته باشه ، منم حاظر هر کاری کنم تا کسی که دوسش دارم‌ رو داشته باشم.... ج...جیمین من...من...عاشقت....
جیمین: نه
بدون توجه به حرف های یونگی لب زد
حواسش پیِ اون داستان بود و اعضا رو جای آزولا می‌دید و خودش رو جای لیان
جیمین: اگه لیان از ممنوعیت عشقش میدونست اون نباید هیچ وقت اعتراف می‌کرد باید تو آتیش عشقش میسوخت و نمیزاشت هیچ وقت آزولا حتی خراشی روی تنش بیفته ... خیلی دردناکه خیلی
آهی پر از درد کشید
جیمین: کاش هیچ وقت کسی همچین عشقی تجربه نکنه
یونگی: حق با توعه ... کاملا حق باتوعه
بلند شد و سمت در رفت و اشک هاش رو سریع پاک کرد تا جیمین نبینه
حق با اون بود باید سکوت میکرد تا جیمینش آسیب نبینه

عشق پنهانWhere stories live. Discover now