قلمو !

20 5 3
                                    

با لبخندی عمیق بهش خیره شده بود ؛ انقدر غرقش شده بود ک نمیدونست چند دقیقه ای میشه بی صدا اونجا ایستاده 

_ هیونا ؛ خسته نشدی؟
+ ها ؟ چطور؟!
_یک ربع ...
_ یک ربعه جلوی در ایستادی و زل زدی بهم .
+چیکار کنم وقتی انقدر جذابی و نمیشه نگاه از روت برداشت مردِ من؟
_میدونستی قلبم ذوب میشه وقتی منو مَردِ خودت میدونی؟ قلب بی جنبم هنوز عادت نکرده به شیرینی حرفات !

خنده ای کرد و موهاش رو با عشوه ای ظریفانه به طرفی دیگه پرت کرد : + کارت تموم شد بیا پایین ، شام حاضره

باشه ای اروم زیر لب گفت و قلمو هاش رو پایین گذاشت و به نقاشیش نگاهی انداخت : _ ای کاش ادما مثل کامل شدن یه  نقاشی بودن ؛ چند ساعت یا چند روز طول میکشه تا کامل بشه اما در اخر ارزش این تکامل رو داشتی ؛ چشم گیر و دلربا ...

پوزخندی سرد به سخنرانیش زد و سرش رو پایین انداخت . . .

+ جونگکوک بیا دیگه غذا سرد شد
- اومدم عزیزم


"منِ مریض را چه به قلم و بیان درد هایم؟ مرا چه ميبینی؟ آن ابله‌ای که تن به هوس داده و حال خام و خموش در دستانت به رقص در مي‌آید؟ چه دراین پیچكِ دور قلم می بینی؟ انگشتانم از خارهای گلِ زیبایت به درد آمده‌اند، گلِ زیبایَت همان تپنده‌ی بی شرمی که به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمي‌کند!
بزرگی ات را با ارقام کودکانه‌ات بر قواره‌اي که خمیدگی اش را آشکار نمی سازد ، مزن ، که دیگر توان نهان کردنش نیست. دیگر نمی شود، هرچه می نگرم به این حوضكِ خشك شده‌ي نقاشی ام، ناتوانی را به روح خسته‌ام می کوبد. "


( جاییش نامفهومه بفرمایید تا توضیح بدم)

EvanescenceWhere stories live. Discover now