بچه

19 5 0
                                    

_مامان گفته بودم ک  نمیام حالا شام هم درست کردی ؟ فقط الکی خودت رو خسته میکنی

+ جونگکوک چرا حرف الکی میزنی ، نگرانتم پسرم ، میدونی چند وقته ک  خیلی اینجا نیومده بودین ؟
منم ب هیونا زنگ زدم گفتم برای شام بیاد اینجا

دستی به صورتش کشید و با صدای خسته ای گفت
_ میدونی ک این مدت خیلی درگیرم مامان ، سیسمونیِ بچه ؛ تحمل کردن بهانه گیریا و ویارِ هیونا و  از یه طرف شرکت و پروژه ها ، ولی خوب میشم باشه؟

+ همش بخاطر اون  پسره ی حروم زادس نه؟ ب_..بینم نکنه هنوز دوسش...

با صدای شکستن چیزی و فریاد جونگ کوک حرفش رو خورد
_چرا نمیخواین تمومش کنین هااا؟ تا کی میخواین اون و خاطراتش رو  بکوبونید تو صورتم؟ خودتون میدونید ک هیچ حسی جز تنفر بهش ندارم چرا میخواید همش حرفش رو پیش بکشید؟

صداش رو پایین اورد و گفت : _ هزار بار بهتون گفتم من یه مُرده ی متحرکم ، با هربار اوردن اسم و یادش خنجر فرو نکنید تو قلبم تا یادم بیاد چه بلایی ب سر خودم و خانوادم اومد ...

جونگ کوک قدماشو ب سمت هیونا  ک با ترس ب اتفاقات اشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت برداشت و اروم زمزمه کرد : _ بیا بریم خونه هیونا ، اشتباه کردی اومدی اینجا

+ حداقل یکم غذا ببرید ، زنِ حاملس بوی غذا بهش خورده
_ همین غذای کوفتی ای ک بوش بهش خورده  رو واسش میخرم ، تو ماشین منتظرم هیونا زود بیا پایین

***

+چرا اینطوری با مامانت حرف زدی جونگکوک ، خیلی ترسیده بود
_ خودش باید بدونه  نباید حرفی از ممنوعه ها بزنه

+ من گشنمه
_ میریم رستوران یه چیزی میخوریم باشه عزیزم؟

هیونا باشه ای اروم گفت و سرش رو به صندلی ماشین تکیه داد ...





EvanescenceWhere stories live. Discover now