عادت . . .

18 8 0
                                    

" ده روز قبل از اتفاق "

_آخه دریا ؟ میدونین ک من میترسم چرا اومدیم اینجا
# هوی جیمینا نترس جونگوکی حواسش به همه چیز هست ، مگه نه جونگکوکیی؟
_ تهیونگ محض رضای خدا تمومش کن
# چرا جونگکوکی ؟ جونگکوکیییی ناراحته؟
_ من یه غلطی کردم ته ول کن دیگه
# جیمین باورم نمیشه برای جونگکوک انقدر خودتو لوس میکنی ، وقتی پاپی گونه نگاهش میکردی و واسه ی یه بستنی اینطوری چندش حرف میزدی میخواستم در ماشینو باز کنم و خودمو پرت کنم بیرون شاید روحم ارامش گرفت

+ تو هم که  بالاخره یکی رو پیدا کردی ک دوسش داشته باشی ته ... نوبت تو هم میرسه
#تا وقتی وان نایت هست چرا عاشق بشم و مثل شما چندش بازی در بیارم
_ خفه شو اوکی؟

***

+ بیا بخور گرمت میشه
_ بوی خوبی میده

هردو روی شِن ها نشسته بودن و خیره شده بودن به دریا و قهوه مینوشیدند . . .

+ یه دوستی داشتم که زنش رو بخاطر سرطان از دست میده ، خسته از شهر و هیاهوش میاد جایی کنار ساحل خونه میگیره ک با صدای دریا حالش خوب بشه
+میگفت بعد یه مدت دیگه صدای دریا و امواجش رو نمیشنید ...

_ چرا ؟ نا شنوا شد؟

جونگ کوک بخاطر حرف جیمین خنده ای کرد و دستاشو دور بدن ظریفش انداخت و بغلش کرد و سر جیمین رو گذاشت روی سینش : _ نه عَسَلَکَم ، عادت کرد ... عادت!

_ میشه ما عادت نکنیم جونگکوکی؟ تلخِ غصه ی عادت .
+ جیمینا ، ما دچارِ همیم ، من معتاد صدا و عطر تنتم ، هر روز برام یک چیز جدیدی ، من هیچوقت بهت عادت نمیکنم پسرکم ، البته ؛ سعیمو میکنم ...
_ بیا خیلی چیزا رو با هم تجربه کنیم کوک
+ بیا زندگی رو با هم تجربه کنیم جیمین ، تا وقتی ک نفس داریم . . . !


ما دو خط موازی بودیم ...
رسیدنمان قانون جهان را عوض میکرد ، با هم بودنمان باشد برای دنیای دیگر ! . . .

( جوری ک این دیالوگ گشنگه)

EvanescenceΌπου ζουν οι ιστορίες. Ανακάλυψε τώρα