*4*

123 60 32
                                    

آسمانِ درخشان و هوای داغ و نور کور کننده‌اش، سروصداهای بلند محوطه‌ی ساخت و ساز و بوی گس خاک و سیمان، همگی باهم به استقبالش آمده و لبخند عصبی و مضحکی روی لب‌هایش نشانده بودند. آن‌قدری که چانیول با دیدن قیافه‌اش خودش را کنترل می‌کرد تا زیر خنده نزند و هرازگاهی با پوشه‌های در دستش خودش و او را باد می‌زد تا مبادا او دوباره بهانه‌ای برای داغ کردن و از کوره در رفتن پیدا کند.

جونمیون چشم غره‌ای به مزاحمت برگه‌ای که مدام جلوی صورتش بالا و پایین می‌شد زد و با پشت دست، روی دست چانیول کوبید:
- ببرش اون‌ور بابا! گرمم نیست.

چانیول لبخندش را خورد و برگه را عقب کشید:
- چشم.

جونمیون نگاه چپی به او انداخت که چال‌های صورت چانیول از لبخند، گودتر شد:
- خب چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟ مگه من آفتابو می‌تابونم؟ اصلا صبر کن...

عینک آفتابیش را از روی چشمانش برداشت، رو به روی جونمیون ایستاد و آن را با احتیاط روی چشم‌هایش زد:
- الان بهتر شد. منم می‌رم اون یکی عینکو از ماشین میارم.

جونمیون که تا آن لحظه از سرعت او خشکش زده بود، دهان باز کرد تا جلویش را بگیرد اما چانیول سریع از آن‌جا در رفت و به سمت خروجی محوطه دوید.

- تخم سگ، من که می‌دونم رفتی دیگه برنمی‌گردی!

غر زد و هوفی کشید که باعث شد موهای روی پیشانی‌اش به هوا پرتاب شوند. بعد از پنج روز، دوباره به محل پروژه آمده بود تا این‌بار با جزییات و دقت بیشتری همه‌چیز را چک کند و کامیون‌های حاوی مصالح جدید هم دیروز بالاخره به مقصد رسیده و خیالش را راحت کرده بودند. نگاه کلافه‌ای به مسیری که چانیول از آن برگشته بود انداخت؛ از همان اولش هم مایل نبود در آن گرما همراهش بیاید و جونمیون مجبور شده بود با اخم و تشر او را با خودش تا آنجا بکشاند و حالا می‌دانست که چانیول به محض رسیدن به ماشین و روشن کردن کولرش، دوباره به محوطه برنمی‌گردد!

- چیکار کنم الان...

حقیقت این بود که همیشه همه‌چیز را چانیول پیش می‌برد و حالا نیاز داشت کسی راهنمایی‌اش کند و جا به جای پروژه را معرفی کند و توضیحات لازم‌ را بدهد. ولی حالا وسط محوطه ایستاده بود، نگاه‌های گذری و گاه خیره‌ی کارگران را تحمل می‌کرد و لب‌هایش را از بلاتکلیفی می‌گزید. چند دقیقه‌ای همان‌‌طور گذشت و آفتاب داغ مستقیم به وسط سرش می‌تابید و دیگر داشت از کوره در می‌رفت که ناگهان با فرود آمدن جسمی رو سرش، با شتاب و چشم‌هایی درشت شده به عقب برگشت و همزمان دهانش هم برای زدن فریادی باز شده بود که او را دید؛ مهندس ناظری که برخورد اول خوبی هم باهم نداشتند و حالا داشت با نیشی باز و ابروهایی بالا رفته نگاهش می‌کرد.

- سلام مِستر کیم. بدون کلاه نباید توی محوطه بیاین!

این را گفت و دستش را از روی سر جونمیونی که حالا مثل خودش یک کلاه زرد‌رنگ ایمنی روی سرش بود، پایین اورد‌.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now