*17*

133 57 154
                                    

- اومدی! یکمی صبر کنی الان میام.

+ درو بزن، با سهون کار دارم.

- پس بیا تو‌.

ییشینگ گفت و به آرامی دکمه‌ی درباز کن را فشار داد‌ و بعد صدایش را بلند کرد:

- سهونا، جونمیون داره میاد داخل. باهات کار داره‌‌.

بعد خودش دوباره به آشپزخانه برگشت.

سهون سریع به خودش جنبید، عصاهایش را برداشت و به سختی سرپا شد. تا دم در اتاقش که رسید، جونمیون هم همزمان وارد خانه شد‌.

- هیونگ!

جونمیون با لبخند نزدیکش شد و ضربه‌ای به شانه‌اش زد:

- حالت چطوره؟

+ خوبم...

جونمیون سری تکان داد:

- سرپا نمون. برگرد اتاقت.

+ نه خوبم.

جونمیون با اصرار به داخل هلش داد:

- رو حرفام نه نیار بچه. یا ییشینگ! چیکار داری می‌کنی؟

همان‌طور که سهون را داخل اتاقش هل می‌داد، به سمت آشپزخانه گردن چرخاند و پرسید.

ییشینگ با پیشبندی که دور کمرش بسته بود، از آشپزخانه بیرون آمد:

- عا اومدی. دارم برای هون شام و ناهار فردا رو می‌ذارم.

+ نگران فردا نباش، تا قبل ظهر برمی‌گردیم. امشب قرار شام گذاشتم اونجا.

- امشب؟! فکر کردم فردا قراره ببینیمش.

+ زود می‌رسیم. فردا صبح زود راه میفتیم که به بارها برسیم. امشب کلک کارو بکنیم، بهتره.

و بعد همان‌طور که پشت‌سر سهون وارد اتاقش می‌شد، ادامه داد:

- در واقع این قرار یه دیدار دوستانه‌ست که ما قراره کاریش کنیم. پس نگران این چیزا نباش. زود آماده شو.

و بی‌توجه به ییشینگ وارد اتاق سهون شد. ییشینگ دست به کمر زد و چشمانش را ریز کرد، آن دونفر که همدیگر را می‌دیدند، او را به راحتی نادیده می‌گرفتند! نیشخندی زد، سری به دو طرف تکان داد و دوباره سر آشپزی‌‌اش برگشت.

جونمیون که وارد اتاق سهون شد، سریع سر اصل مطلب رفت:
- از هیونگت شنیدم چیکار کردین. آفرین سهونا. این بهترین تصمیم بود.

سهون که حالا روی تختش نشسته بود، خیره به او فقط سری تکان داد.

- می‌ترسی؟

جونمیون به آرامی پرسید و کنارش نشست. به نیم‌رخ گرفته‌ی او که نگاه می‌کرد، همه‌چیز را می‌فهمید اما حس می‌کرد که شاید پسر جوان حرفی برای گفتن داشته باشد.

[ Kim Husky ]Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu