*28‌*

196 63 204
                                    

هنوز هم نفس‌نفس می‌زدند؛ خودش کمتر اما او خیلی بیشتر‌. طوری که چشمانش دوبرابر حالت عادی گشاد شده بودند و با آرنج‌هایی که روی میز ستون تنش کرده بود، دست دو طرف گردنش گذاشته و بی‌حرف به روبه‌رو نگاه می‌کرد.

انگشتانش ناخودآگاه روی لبش نشسته بودند؛ جونمیون زیاد آن بوسه‌ی عجیب و ناگهانی را ادامه نداد چون که درد امانش را برید و با صورتی درهم عقب کشید و روی صندلی نشست، اما همان اندازه هم آن‌قدری برای هردوی‌شان تازگی داشت که حالا ییشینگ احساس می‌کرد پوست لبش گزگز می‌کند. این یک بوسه‌ی طولانی بعد از سال‌ها بود؛ ییشینگ بعد از گویونگ تا آن روز با هیچ‌کس دیگر انجامش نداده بود.

به جونمیون نگاه کرد؛ صورتش هنوز درهم و اخمی میان ابروانش نشسته بود. اصلا نمی‌دانست باید چه بگوید و هرچقدر هم که سکوت بینشان بیشتر ادامه پیدا می‌کرد، همه‌چیز عجیب‌تر می‌شد. نفسی گرفت و زبان روی لب کشید، لب‌هایش هنوز مرطوب بودند...

روی صندلیِ پشت میز آشپزخانه که با فاصله‌‌ی کمی از صندلی او قرار داشت، کمی به سمتش متمایل شد و خواست چیزی بگوید که جونمیون بدون اینکه نگاهش را از روبه‌رو بگیرد، آهسته گفت:
- برو بیرون.

چیزی در سینه‌ی ییشینگ پخش شد؛ یک حرارت داغ و سوزاننده. آن‌قدری که تا گلویش بیاید و اجازه‌ی حرف زدن را ندهد. انگار در نطفه خفه‌ شدن کلمه‌ها، همچین چیزی بود؟

جونمیون ادامه داد:
- هربار همین‌طور گند می‌زنم به روابطم... این‌بار توی لعنتی باعثش بودی. تو شروعش کردی! من بهت علاقه داشتم، دوست داشتم پیشم بمونی، از اینکه هوامو داشتی خوشحال بودم و خیالم بعد از سا‌ل‌ها کمی راحت شده بود. هرجا بودی، ناخوداگاه تسکینم می‌شدی. من باهات راحت بودم، تو تنها کسی بودی که کنارش یه‌جور دیگه راحت بودم!

به زحمت سر چرخاند و نگاهش کرد؛ ییشینگ حتی می‌توانست مویرگ‌های سرخ چشمانش را بشمارد:
- همه‌چیزو با دست خودمون خرابش کردیم جانگ‌. نشستی نگاهم می‌کنی که چی بشه؟ گند زدیم به رابطه‌مون... ما می‌تونستیم تا سال‌ها دوست‌های خوبی برای هم بمونیم ولی...

دستی میان موهایش کشید، سلول به سلول تنش داشت در آتش می‌سوخت:
- ولی روابط عاطفی همیشه محکومن به جدایی.

ییشینگ لب روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد؛ از تخته‌گاز رفتن او حرصش گرفته‌ بود:
- پس غلط کردی که اون بوسه رو ادامه‌ش دادی!

جونمیون خیره نگاهش کرد؛ او عصبانی بود؟ ییشینگ عصبانی بود!

- من...

+ ها؟! چی؟! اگر نمی‌خواستی فقط باید می‌زدی تو گوشم! نه اینکه خودت دو برابرشو ادامه بدی و حالا تنها چیزی که برای گفتن داری اینه که "برو بیرون"؟!

[ Kim Husky ]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt