*8*

148 54 53
                                    

سکوت اتاقک را فقط چرخش تند پنکه‌ سقفی می‌شکست و صدای خرت خرت وسایل و لباس‌هایی که ییشینگ داشت با سستی و منگی، از گوشه‌‌‌ی اتاق جمع می‌کرد و داخل ساک‌دستی سیاهی می‌انداخت. لباس‌ها، وسایل شخصی و هرچیزی که در آن مدت یا شب‌های اخیری که آن‌جا خوابیده بود، با خودش آورده بود و حالا؟ سرش خالی بود؛ در واقع نه به اتفاق افتاده فکر می‌کرد و نه اصلا می‌توانست هضمش کند‌. فقط می‌دانست باید جمع کند و به خانه‌ی خودش برگردد. ذهنش تقلا می‌کرد تا سمت حرف‌هایی که شنیده بود برود و ماجرا را تبدیل به چرخه‌ی نامتناهی عذاب کند و مغزش را بسوزاند اما ییشینگ تمام تلاشش را می‌کرد که اجازه‌اش را ندهد؛ حداقل نه الان و در آن لحظه‌. باز هم مثل همیشه داشت فرار می‌کرد، صورت مسئله را پاک می‌کرد و درآخر بدون حل شدن مشکل، قلبش سنگین‌تر از قبل می‌شد.

نگاه اجمالی دیگری به سرتاسر اتاق انداخت و بعد مطمئن شدن از جمع کردن همه‌ی وسایلش، دستی به صورت و موها و بعد پیراهن و شلوارش کشید تا خاک نشسته رویشان را تاحدی بتکاند. می‌خواست لباس‌هایش را عوض کند اما هیچ‌کدامشان شسته و تمیز نبودند و ترجیح می‌داد یک لباس خاکی به تنش باشد تا یک لباس بو گرفته. باز هم مغزش به تقلا افتاد و فرصتی پیدا کرد تا شروع به آزار دادنش کند:
"  توی این موقعیت واقعا داری به لباس فکر می‌کنی؟ فکر کردی هرچقدر ایگنور کنی چیزی درست می‌شه؟ بهت تهمت زد، جلوی همه خردت کرد و اعتبارتو زیر سوال برد. دیگه هیچ‌کس اجازه نمی‌ده بری سر پروژه‌‌هاش بیچاره. اخراج شدی! حالا از کجا می‌خوای پول عمل سهونو جور..."

- مهندس؟

ییشینگ واقعا از آقای سول مهربان ممنون بود که مثل یک‌ ناجی از دست اورثینک‌های لحظه‌ای شدیدش نجاتش داد. تا همان لحظه هم تنش از هجوم افکار منقبض شده بود.

- بله؟

مرد، ناراحت و گرفته جلوتر آمد:
- حالتون بهتر شد؟

و به صورت نم‌دار ییشینگ خیره شد. خودش کمکش کرده بود که تا سرویس اتاقک بیاید و صورت و دهانش را بشوید تا حالش بهتر شود.

- دارین می‌رین؟

ییشینگ سعی کرد لبخندی بزند و جواب دو سوالش را فقط با یک کلمه داد:
- بله.

+ خب... خب شما یکم صبوری کنید، من خودم با آقای کیم صحبت می‌کنم و بهشون می‌گم که سوءتفاهم شده. هنوز نرفتن، می‌تونم الان برم بهشون بگم. ایشون موقع عصبانیت معمولا حرفاشون جدی نیست. همین هان‌چول ما، چندبار بخاطر از زیر نگهبانی در رفتناش آقای کیمو عصبانی کرد ولی دوباره برگشت سرکارش. ایشون قلبشون زود به رحم میاد، شما وسایلتونو جمع نکنین تا...

- آقای سول...

ییشینگ جلو رفت و دست روی شانه‌ی مرد گذاشت:
- من ازتون خیلی ممنونم که این مدت هوامو داشتین ولی فعلا بهتره برم. بعدا با خود آقای کیم و شرکت در این‌باره صحبت می‌کنم.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now