*24*

259 64 291
                                    

با دیدن شماره‌ی بکهیون که برای چندمین‌بار در آن ساعات روی صفحه‌ی موبایلش ظاهر می‌شد، بالاخره تماس را برقرار کرد. صدای بکهیون هول شده بود، مثل کسی که ساعت‌هاست پشت در مانده و بالاخره آن در به‌رویش باز شده است!

- جونمیون هیونگ؟

جونمیون کاغذ در دستش را روی میز پرت کرد و صدایش خسته بود وقتی که جوابش را داد:
- سلام بک. دیدم چندبار زنگ زدی، ببخشید سرم شلوغ بود. حالت چطوره؟

+ من خوبم هیونگ‌. اوضاع اون‌ور خوبه؟

دستی به پیشانی‌اش کشید و به انبوه کاغذها و زونکن‌های ریخته روی میزش نگاه کرد. نه، هیچ‌چیز خوب نبود!

- آره خوبه. تو کِی برمی‌گردی؟

+ راستش... برای همین تماس گرفتم...

- خب؟

+ خب... یکم مادرم ناخوش‌احواله. می‌خواستم اگه می‌شه یه چند روز بیشتر ازت مرخصی بگیرم؟

جونمیون لب‌هایش را بهم فشرد و چشم‌هایش را با حرص بست؛ به اندازه‌ی کافی در نبود چانیول کارهایش ده‌برابر شده بودند تا جایی که ساعت نه شب بود و هنوز نتوانسته بود به خانه برگردد و حالا هم که بکهیون...

با بی‌میلی پرسید:
- چند روز دیگه می‌مونی؟

+ اگه بشه پنج روز دیگه‌ بمونم، ممنون می‌شم.

پنج روز؟! با حرص دستی به پشت گردنش کشید:
- باشه اشکالی نداره. امیدوارم مادر زود بهتر بشن.

صدای بکهیون شاداب‌تر شد:
- خیلی ممنونم هیونگ. ببخشید این ساعت مزاحم استراحتت شدم.

جونمیون غر زد:
- استراحتِ چی! هنوز دفترم.

+ تا الان؟ چرا؟؟ اتفاقی افتاده؟

- نه. فقط یکم کارا زیاد شده.

+ اوه... پس من سعی‌مو می‌کنم که اگه شد، زودتر برگردم. بازم خیلی ازت ممنونم.

- خواهش می‌کنم. شب‌بخیر بیون.

+ شب‌ب‌... عا راستی!! چانیول هنوز اونجاست؟

جونمیون که تا آن لحظه داشت طول و عرض اتاق را با قدم‌هایش متر می‌کرد، سرجا ایستاد. نگاهش ناخودآگاه به سمت مبلمان چرم خالی مانده رفت و زمزمه کرد:
- نه.

+ عه... آخه امروز هرچقدر باهاش تماس گرفتم، جوابمو نداد.

- نمی‌دونم.

بکهیون با تعجب نگاهش را از کتاب زیر دستش که حین حرف زدن با جونمیون مدام با لبه‌هایش بازی می‌کرد گرفت و بی‌هدف به روبه‌رویش داد. چرا تا اسم چانیول آمد او ناگهان آن‌قدر عجیب شد؟

- جونمیون هیونگ... چیزی شده؟

+ نه.

بکهیون دیگر مطمئن شد که اتفاقی افتاده است:
- هیونگ لطفا بهم بگو... چانیول حالش خوبه؟!

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now