*29*

196 62 365
                                    

- خوابیده؟

+ هیش! آره.

- برم پیشش؟

+ برو، ولی مواظب باش بیدارش نکنی.

- چرا؟ دایی همیشه صبح‌ها زود بیدار می‌شه.

+ چون دایی دیشب نتونست بخوابه. پس بهتره صبحو بیشتر بخوابه.

- چرا دیشب نخوابید؟

+ خب... چون یکمی حالش خوب نبود. ولی ببین الان حالش خوبه که خوب خوابیده.

- تو مواظبش بودی؟

+ من مواظبش بودم. همیشه مواظبشم.

- پس چرا مواظبش نبودی که تصادف نکنه؟

دختربچه با صدای مظلوم و لحن کودکانه‌‌اش پرسید و دیگر صدایی از ییشینگ نیامد. لحظه‌ای گذشت و دوباره جوابش را داد:
- از این به بعد مواظبشم. دیگه نمی‌ذارم هیچ‌چیز دایی‌ رو اذیت کنه.

و دوباره سکوتی شد و بعد، صدای قدم‌های کوچکی روی پارکت اتا‌ق‌خواب به گوشش رسید. بیدار بود و صداها را می‌شنید ولی آن‌قدر گیج داروها و مست خواب بود که نمی‌توانست بین پلک‌هایش فاصله‌ای بیندازد.

انگشتان کوچک سردی روی بازویش نشست؛ می‌توانست هه‌جین کوچک را با دماغ سرخ شده و کلاه و شالگردن بافتی تصور کند که لبانش را جمع کرده و با آن ابروهای کم‌پشت و اخم کرده‌‌، خیره‌اش مانده است. لبانش زودتر از پلک‌هایش جنبیدند و بدون اینکه چشم باز کند، با صدای گرفته‌اش لب زد:
- هه‌جینی اومده...

+ او! دایی بیداره!

این‌بار صدای گام‌های بلندی به گوشش رسید:
- جونمیون!

و گوشه‌ی تشک تخت فرو رفت و ییشینگ کنارش نشست:
- بیداری؟ حالت چطوره؟

و کف دست روی پیشانی یخ‌ کرده‌اش گذاشت تا دمای بدنش را چک کند. شب گذشته‌ی پر ماجرایشان، به خوبی صبح نشده بود. ییشینگ از فکر و خیال خوابش نبرد و آن‌قدر با قدم‌هایش پذیرایی را وجب کرد که پاهایش به گزگز افتادند و جونمیون از بدن درد و تب بالایش تا صبح عذاب کشید؛ تا جایی که باعث شد ییشینگ خودش را برای مشغول کردن هرچه بیشتر ذهن او لعنت کند. شاید باید در وقت مناسب‌تری آن حرف‌های عجیب را می‌زد و اعتراف غیرمنتظره‌اش را برای فرصت دیگری می‌گذاشت، شاید باید...
صدای ضعیف جونمیون، افکارش را باطل کرد:
- با کی اومدی وروجک؟

+ بابا. من و مامانو آورد اینجا و رفت سرکار.

- مامان کو؟

+ گفت می‌خواد غذا بپزه.

- مامان جون... چی؟‌ نیومده؟

جونمیون ناخودآگاه پی مادرش می‌گشت؛ زنی که آخرین‌بار فقط اشک‌هایش را دیده بود.

[ Kim Husky ]Where stories live. Discover now